خدایا یعنی می شه ؟!

خبر گم شدن ۳ تا کوهنورد ایرانی واقعا منو درگیر کرده. نمی دونم چرا انقدر روم تاثیر گذاشت... بخاطر تشابه یک اسم آیا؟! 

میم مسخرم می کنه می گه برای چی الکی نشستی گریه می کنی ؟ اینهمه آدم می میرن ، تو باید برای همه گریه کنی ؟! دست خودم نیست اما ... فکرشو که می کنم یه آدم خسته و گرسنه و تو سرما توی کوه اونم توی ارتفاعات بالا گیر کنه دلم براشون کباب میشه هر چند به قول خیلی ها خودشون می دونستند چی در انتظارشونه اما باز هم من غصه می خورم و دلم می گیره. ناخودآگاه چشم انتظارم با اینکه می دونم خیلی بعیده ... !


قاطی پاتی !

با مامانم قهر کردم این روزها ... چه فایده داره که آدم از روی وظیفه بیاد و چار کلمه حرف بزنه و بره ؟! مامان از وقتی که من یادم میاد هیچ وقت برای ماها وقت نداشت ، همیشه سر کار بود و دیر می اومد خونه و خسته بود ! حالا هم اوضاع هیچ عوض نشده فقط ما دیگه پیش مامان نیستیم اما حتی با این فاصله دور همون مسائل کهنه همیشگی رو حس می کنم.

من اگه یه روز بچه دار بشم در درجه اول بچه برام مهمه بعد کارم . حتی شاید یه مدت کارم رو کنار بگذارم یا از توی خونه کار کنم. بچه هایی که مثل من بزرگ می شن مشکلات زیادی پیدا می کنن. بچه هایی که حتی در طول هفته حتی یکبار یک وعده غذای گرم و تازه نمی خورن!  مهمتر از اون خانواده و مادری نیست که هر روز براشون غذا گرم کنه و خودشون اگه حوصله داشته باشن غذاشونو گرم می کنن، کاری که من از ۱۰ سالگی حوصله شو نداشتم و نمی کردم و همونطور سرد سرد غذا می خوردم !

من همیشه در جستجوی محبت بودم . محبتی که توی خانواده کمتر می دیدم و دنبالش می گشتم توی خارج از خانواده. نه اینکه خانواده محبت نکنند نه اما فرصت چندانی برای اینطور محبت ها نداشتیم. من تا بحال حتی به تعداد انگشت های دست هم با خانوادم مثلا نرفتم توچال ، درکه ، دربند و کلا تفریحات اینطوری. پیک نیک و غیره تو خانواده ما چندان تعریف نشده بود. بچه تر که بودیم ما رو می بردن سینما و بعد هم یه پیتزایی ساندویچی می دادن دستمون می خوردیم و کلی هم راضی بودیم اما کم کم بزرگتر که شدیم نیازهامون هم بیشتر شد و متاسفانه خانواده وقت چندانی نداشت که با ما بگذرونه. بعدها کلی طول کشید که بفهمم چیزی که دنبالشم نمی تونم به این راحتی و خارج از خانواده پیدا کنم. زخم خوردم و قوی و قوی تر شدم ... شاید بعضی جاها حتی زخم هم زدم البته بی اینکه خودم متوجه باشم چون ذاتا طاقت ضربه زدن و آزار دادن دیگرانو ندارم.

 الان هم گله ای ندارم چندان ، به وضعیت کنونی ام راضی ام !‌ فقط دلیلی نمی بینم تظاهر کنم به اینکه اون چارکلمه حرف زدنها و احوالپرسی برایم اهمیت دارد ... مادر فرسنگها ازم فاصله دارد هم فیزیکی و هم روحی روانی و این فاصله دارد روز به روز بیشتر می شود. بعد دوباره روزی می رسد که مادر میاید اینجا و اوضاع را که می بیند اشک می ریزد که دخترم دیگر مال من نیست و ازم دور شده !

از یک جایی به بعد دیگر صمیمیتی نیست ، هر کاری هم بکنی دیگر نیست ! انگار که مرده باشد و اوضاع به همین سادگی مثل سابق نخواد شد. آیدا نخواهد آمد تا تمام زندگیش و حرفهایش را به تو بگوید چون مدتها بدون وجود تو این حرفها را توی خودش انبار کرده و دیده واقعا نیازی به این درد و دلها ندارد !‌ پس اگر بعدها سردی و دوری ام رو دیدی این را هم ببین مادر من! 

***

عاقا میم مربای گیلاس درست کرده انقدر خوشمزه که آدم می خواد انگشت هاشم باهاش بخوره ! آیدا که از این هنرها نداره مگه میم دست به کار بشه و مربا بپزه ! آخه توی خونه ی ما حتی مامان هم هرگز از این کارا نمی کرد . مامان بزرگم مربا می پخت و به ما هم می داد،به همین راحتی !

***

دیروز رفتیم سینما فیلم Now you see me. فیلم سرگرم کننده ای بود و کلا راضی از سینما بیرون اومدیم. فیلمه راجب یه تیم شعبده بازه که توی اجراهاشون یه یک بانک دستبرد می زنن و پول سرقت رو بین مردم تقسیم می کنن و پلیس و اف بی ای دنبالشونه! آیدا یه پاکت بزرگ از این ذرت ها خریده بود و تمام مدت مشغول خوردن بود و دهنش می جنبید !‌ تازه گودیس (انواع شکلات و پاستیل) هم خریده بود و هر از گاهی چند از اونها رو هم می انداخت بالا ! دیگه فرصت نشد در بسته پفک رو باز کنه چون خدا رو شکر فیلمه تموم شد. 

حالا قراره فیلم district 9  که اومد اون رو هم بریم . تبلیغاشو که نشون می داد بنظر خیلی فیلم خوبی می اومد. اخرش هم به میم پیشنهاد دادم که بریم یه رستوران خفن همبرگر بزنیم اما دوتایی سیر سیر بودیم و گذاشتیم واسه بعد ! آخه خدایی سینما با همین خوراکی هایی که می خری و می خوری حال میده



راستی انیمیشن The Croods رو هم دیدم . در مورد یک خانواده غارنشینه در دوره ماقبل تاریخ که بعد از خراب شدن غارشون، مجبور می شن پا به دنیایی خارج از آنچه همیشه می دیدن بگذارن و ...

این روزهای من

دیروز بعد مدتها به مامان بزرگم زنگ زدم و کلی باهم گپ زدیم. با اون راحت تر از حتی مامان میشه حرف زد و دردودل کرد. کلی از سرگردونی جوونها تو ایران گفت, از بیکاری و بی پولی و علافی جوونهای فامیل و اینکه خیلی ها دنبال این هستن که بزنن بیرون اما نمی تونن.مامان بزرگم کلی سفارش می کرد که کارتو خوب انجام بده و اصلا هم تو فکر ایران اومدن نباش. فعلا کارت مهمتره از همه چی. 

بابا سال دیگه بازنشست میشه. چقدر سالها تند تند می گذره ... واقعا باورم نمیشه که امسال چندمین سالیه که اینجام. فکر اینکه بابا بشینه خونه منو دیوونه می کنه . 

مامان اینا کلی دعوام کردن که چرا تزتو دفاع نکردی و فارغ التحصیل نشدی ! راست می گن والا نصف برنامه هام مونده برای وقتی که فارغ التحصیل بشم و مدرکم دستم بیاد.خلاصه باید تلاشمو کنم که سوپروایزرم راضی شه و سریعتر دفاع کنم بره پی کارش. خیالم از این بابت هم راحت بشه.

داداشی هم داره مرتب مصاحبه می کنه و دنبال کار می گرده . خدایا همونطور که راه منو باز کردی و همیشه بهم کمک کردی به داداشی هم کمک کن !

سال پیش این موقع می گفتم یعنی سال دیگه این موقع کجا خواهم بود ؟ چیکار خواهم کرد ؟ و حالا هم دارم فکر میکنم که سال بعد چه خواهد شد و چیکار خواهم کرد ؟

با همکارا رفتم غذای چینی خوردم انقده تند بود که از هر چی غذای تنده متنفر شدم. آدم اصلا مزه غذا رو نمی فهمه چیه !

یک خونه بهم آفر داده بودن تو یه جای عالی بنظرم گرون اومد رد کردم حالا عین چی پشیمونم و نمونه خونه هه هم عمرا گیرم بیاد.


پ ن : امروز همکار سوئدیم می گه چطوریه که تو انگلیسیت انقدر خوبه ؟ لهجتم آمریکاییه بیشتر؟ گفتم شما هم اگه از ۱۱-۱۲ سالگی کلاس زبان می رفتین زبانتون خوب می شد!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خونه گرفتن پر ماجرای من

دیروز دو تا خونه دیدم . اولی نزدیک مرکز شهر بود . یه خونه بزرگ با قیمت مناسب که کلی ذوق زده بودم که چطور انقدر آسون به من می خوان بدنش. زودتر از همیشه از شرکت زدم بیرون و با اتوبوس رفتم مرکز شهر و با گوگل مپ دنبال مسیر درست گشتم. به محض اینکه پا به اون منطقه گذاشتم احساس کردم وارد یه دنیای دیگه شدم. اون منطقه پر بود از مهاجر و احتمالا پناهنده ... به آدم تیکه می انداختن و من تقریبا وحشت زده شده بودم که اینجا دیگه کجاست ... چرا سوئدی اصلا این دور وبرها نیست ؟ خونه هه هم چنگی به دل نمی زد ، بزرگ بود اما خیلی قدیمی بود. البته اینجا توی سوئد خونه قدیمی زیاده و قطعا نمی یان خونه ای با بهترین متریال رو اجاره بدن که دو روزه داغون بشه بنابرین نمیشه انتظار زیادی داشت ؛ البته اگه هم اجاره بدن قیمتش سرسام آوره. خانمی که خونه رو نشون می داد پرسید خوبه خونه و من موندم که چی بگم! خلاصه سریع پیچوندم و پا به فرار گذاشتم. امروز اومدم تو اینترنت سرچ کردم و می بینم که  بله ... محله هه زیاد خوشنام نیست. از یکی از همکارا هم پرسیدم گفت که من باشم همچین جایی خونه نمی گیرم. گفت خونه پیدا کردن اینجا توی این شهر کار سختیه باید حسابی بگردی و مراقب بعضی محله های خاص باشی!

بعد دیدن این محله و خونه ی شاهکارش نا امید و خسته گفتم برم خونه دوم رو که دقیقا وسط مرکز شهر بود ببینم . جاش فوق العاده عالی بود و خونش خیلی خیلی کوچولو اما نوساز بود و خیلی شیک و مدرن. برای من که بعد دیدن اون خونه مثل خود بهشت بود فقط حیف که اندازش برام خیلی کوچیک هست ! حالا موندم بیشتر بگردم یا فعلا همین خونه فسقلی رو بگیرم تا سر فرصت بشه دنبال خونه گشت ! چشم ترس شدم والا !