می خوام لاغر شم !

توی مدتی که من نبودم میم شروع کرده به رژیم گرفتن و 3-4 کیلو لاغر شده و منم تصمیم گرفتم برای اولین بار توی عمرم اراده کنم و کمتر بخورم و اگه تونستم بیشتر باشگاه برم. میم می گه می تونم هفته ای یک کیلو لاغر شم و من می خوام بین 6-8 کیلو لاغر کنم و کلی خوش هیکل تر از الانم بشم . گرچه الانم اصلا چاق نیستم اما چون اینجا سوئدی ها هیکل های فوق العاده ای دارن منم تصمیم دارم به خودم بیام و بیشتر به هیکلم برسم . 

دیروز که با کمک میم خیلی خوب رعایت کردم . صبح یک ساندویچ کوچولو کره عسل با چایی خوردم . ظهر پاستا با تن ماهی و عصر سالاد . بدون هیچ شکلات و شیرینی و ... حتی وقتی خرید رفتیم و من هی رفتم که آشغال و چیپس و اینا بخرم میم نذاشت . حالا که فکر می کنم می بینم من اول باید ذهینتمو عوض کنم از خوردن و نرم مدام هی کیک و شکلات و ... بخرم چون خیلی پر کالری هستن.

یک هفته رعایت کنم بعد برم روی ترازو ببینم 1 کیلو لاغر می شم ؟  


پ ن : باورم نمی شه که رابین ویلیامز رفته ! 

سر فرصت می خوام راجب سفرم به آمریکا بنویسم که می مونه برای بعدا ولی حتما اینکارو می کنم.

دکتر آیدا و شکستگی پا !

میم پریروز رفته بود کارتینگ (ماشین سواری). وقتی اومد گفت خوردم به یه ماشین دیگه و سرم محکم خورده به دستم، همه جاشم زخم و زیلی بود انگار که از میدون جنگ برگشته! می گفت دستم درد می کنه. من تو دلم گفتم این عجب ادا اصولی میاد که خودشو برای من لوس کنه . اصولا مردا وقتی یه زخم کوچیک بردارن می گن بیا ببین زخم شمشیر خوردم. خلاصه تحویلش نگرفتم. آقا بعد دو روز از شدت دست درد رفته دکتر . دکتره گفته که دستت شکسته ! و دستشو گچ گرفتن !‌ دلم انقده براش سوخته ! آخه دیروز یه سره داشتم سرش غر می زدم که تو خیلی نامنظمی و همیشه همه چیزات همه جا ولو هست. امروز اومدم خونه دیدم با دست شکسته همه جا رو صبح جمع و جور کرده. دلم براش کباب شد به خدا ! چقدر من بدم. مامانم هم دعوام کرد گفت این شاهکارهای رو که می زنی رو برای من تعریف نکن اعصابمو خراب می کنی !‌

من خوشبختانه تا بحال دست و پام نشکسته (بزنم به تخته) اما داداشم تا دلتون بخواد دست و پاش شکسته و گچ گرفته. یکبار که یادمه جفتمون فنچ بودیم و پای آیدین تو گچ بود و کلافه شده بود. اومد گفت آیدا من می تونم رو این پا راه برم اصلا هم درد نمی کنه! منم احساس دکتری بهم دست داد و گفتم خوب اگه می تونی که یعنی خوب شدی بیا گچو باز کنیم! خلاصه با چاقو  افتادیم به جون گچه و به هزار زحمت بازش کردیم . فرداش بابام بردش دکتر، دکتر گفت پات خوب نشده روشم راه رفتی باید دوباره گچ بگیریم ! پای بیچاره رو دوباره گچ گرفتن و یکماهی هم توی گچ بود باز !  

هنوز خیلی مونده...

با دوست جدید ایرانیم که گاهی لطف می کنه و منو میاره از شرکت تا یه مسیری می رسونه صحبت می کردیم . شوهرش سوئدیه . ازش پرسیدم راضی هستی ؟ گفت خیلی . البته یکمی اختلاف فرهنگی طبیعیه اما انقدر نیست که مشکل درست کنه . دو تا آدم از دو تا شهر مختلف توی ایران هم ممکنه اختلاف فرهنگی داشته باشین از زمین تا آسمون . می گفت اصلا نمی تونه با پسرهای ایرانی کنار بیاد چون حرمت و احترام زن رو نمی فهمن و شوهرش تازه معنی تساوی حقوق زن و مرد رو بهش فهمونده. اینم بگم که تساوی حقوق زن و مرد رو باید با عمق وجودتون تو یه جامعه درک کنین. ما توی ایران و در محیطی آکنده از تبعیض جنسیتی بزرگ شدیم و فهم درستی از تساوی حقوق و معنیش نداریم. حتی من که الان چندین ساله که سوئدم باز هم نمی تونم ۱۰۰٪ ادعا کنم که می فهمم تساوی حقوق زن و مرد یعنی چی و زندگی در چنین جامعه ای چه تفاوتی با ایران ما داره. یه مثال خیلی خیلی کوچیکش اینه که اینجا زنها خودشونو دست کم نمی گیرن ، اعتماد به نفسشون بالاست و مثلا حتی بارهای سنگینو جابه جام می کنن و هیچ مردی هم برای کمک نمیاد چون اگه بیاد به زنها بر می خوره! (اینا هم از اینور بووم دارن می افتن از بس که می خوان به حقوق زن احترام بگذارن) جالب اینجا بود که می گفت همسرش به ایران علاقه داره و قبل ازدواجشون دوبار اومده بوده ایران و فارسی هم بلده ! طفلک می گفت نمی تونم ۴ کلمه حرف خصوصی با مامانم اینا بزنم چون می فهمه !

عاقا کار کردن خیلی سخته ها ! بخصوص که توی این شرکته باید کارت بزنی و همه چیز دقیقه. هی جوونی یادش بخیر. تا چند وقت پیش یک آیدای بی خیال و  بی دغدغه بودم و واسه خودم ول می گشتماااا ، دستی دستی نون بیار خانواده شدم (خانواده تک نفری آیدا)! 

امروز همکارم بهم گفت ماشین دست دوم می خری دقت کن و سعی کن بالای ۲-۳ سال و حداکثر ۶ سال نخری ! من پولم نمی رسه که بخوام ماشین نوی نو بخرم. گفت ۷ سال بشه دیگه داغونه هی خراب میشه باید بدی تعمیرگاه کلی خرجشه . ملت رانندگی می کنن و بغلشون می شینم انقدر هوس روندن به سرم می زنه ، کی بشه منم ماشین دار بشم ؟! کی بشه پاس سوئدی بگیرم ؟ کی بشه ویزام بیاد خیالم راحت شه ؟ کی بشه ... این کی بشه ها تمومی ندارن به خدا ... یکیشونم که درست میشه باز چیزای جدید میان و آدم همچنان نگرانشونه ولی خدارو صدهزار مرتبه شکر که کار دارم و دستم رفته تو جیب خودم و مجبور نیستم از جیب بابا و مامان خرج کنم ! 

رها چند تا نقاشی سیاه قلم گذاشته بود و منم گفتم این نقاشی رو که میم سه سال پیش از صورتم کشیده بود براتون بگذارم . البته بچه مبتدیه ها اما عاشق نقاشیه. در کل به نقاشیه که نگاه کنی حداقل می فهمی که من رو کشیده و همین من رو امیدوار می کنه!  بدترین قستمش نقاشی موهامه ، بلد نیست مو بکشه هنوز. اگه دیدین نظرتون رو هم بگین ، رمزش همون رمز همیشگی هست 

آیدای غرغرو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آخر هفته خود را چطور گذرانده اید ؟!

دیروز هوا عالی و آفتابی بود و من هم تصمیم گرفتم از خونه بزنم بیرون . رفتم کنار دریاچه نزدیک خونه روی اسکله دراز کشیدم و پاهامم کردم توی آب . نمی دونید چه احساس آرامشی کردم. البته آب هنوز نسبتا سرد بود و نمی شد مدت طولانی پا رو توش نگه داشت و یخ می زدی ! مردم اینجا وقتی هوا گرم میشه مثل مور و ملخ می ریزن بیرون . خلاصه همه لباس های تابستونی پوشیده بودن و می گشتن . بعد هم رفتم یه فروشگاه زنجیره ای که خرید کنم و برگردم خونه . توی فروشگاه چرخ یه خانومی گرفت به یه باکس بزرگ آب ج و و باکس ولو شد روی زمین همه جا رو به گند کشید . اتفاقا یکی از کارکنان فروشگاه هم همون دور و بر بود. به خانومه هیچی نگفت فقط سریع با یه ماشین بزرگ مخصوص تمیز کردن زمین برگشت و گندکاری ها رو جمع کرد. تو اون لحظه به این فکر کردم که اگه این اتفاق تو فروشگاه شهروند می افتاد با خانومه چه برخوردی می کردن ؟!

قرار بود که با دوستهای میم بریم بولینگ. این دوستهاشو من تابحال ندیده بودم واسه همین کلی خوشتیپ کردم و یه کفش لژدار هم پوشیدم که مثل این سوئدی ها قد بلند و رشید بنظر بیام! رسیدیم به باشگاهه دیدم که اونجا کفش مخصوص هست که باید بپوشم! خلاصه کلی خورد تو حالم. تو همون لحظه هم میم زنگ زد به دوستاش که ببینه کجا هستن ، اما فهمید که باشگاه  رو اشتباهی اومدیم و دوستاش یه باشگاه دیگه هستن . خلاصه کلی طول کشید که رسیدیم به باشگاهی که دوستاش رفته بودن ولی متاسفانه اونها بازی رو تموم کرده بودن و داشتن می رفتن بار. ما هم باهاشون رفتیم . بچه های خوبی بودن . اکثرشون سوئدی بود و توشون یه دختر ازبکستانی هم بود که دوست دختر یکی از پسرهای سوئدی بود. خیلی هم دختر مهربون و خوش اخلاقی بود. این سوئدی ها خیلی آدمهای محتاطی هستن و به سادگی با کسی صمیمی نمی شن اما از اونجایی که اینها مست شده بودن کلا قاطی کرده بودن و دری وری زیاد می گفتن و کلی پسرخاله شده بودن! یکیشون هم طفلک مرتب از من عذرخواهی  می کرد و می گفت من نمی فهمم چی دارم می گم در حالیکه حرف بدی هم نمی زد! تازه ساعت یک نصفه شب هم چند نفرشون می خواستن پیاده برگردن خونه که کلشون هوا بخوره اما من به میم غر زدم که خوابم میاد و هوا سرده و ... و راضیش کردم که ما با اتوبوس برگردیم!


یاد انشاهای دبستانم افتادم 


پ ن : امروز باز مصاحبه دارم و شرکت نمی رم  ... میم خیلی دوست داره مصاحبه امروز رو قبول شم چون شهرشم با شهری که میم هست 30 دقیقه فاصله داره و مجبور نیستم شهرمو عوض کنم و برم راه دور . برام دعا کنین ...