مسافرت کاری

این هفته رو کامل اومدم برای انجام یه پروژه کاری گوتنبرگ و الان هم لم دادم روی تخت توی هتل وموزیک گوش می دم و حال می کنم. یه 6 ماهی بود نیومده بودم گوتنبرگ و دلم حسابی براش تنگ شده بود. شهر خوش سایزیه ... نه خیلی کوچیکه و نه خیلی بزرگ... گاهی حس می کنم دوست دارم دوباره برگردم و اینجا زندگی کنم .

امروز عصر بعد کار بقیه همکارا می خواستن برن بار و  شام و اینا و از منم دعوت کردن که بیام باهاشون. خلاصه منم گفتم برم ببینم چه خبره. همه کله گنده های شرکتمون اونجا بودن ... همشون یا مدیر بودن یا مدیر پروژه و من یکی توشون کم سن و سال و دختر .

گاهی خیلی حس بدیه بین این همه مرد گیر کردن ... اینجا هم مرد سالاری کمتر از ایران نیست ... مردا جدیت نمی گیرن و باید حسابی خودتو نشون بدی تا بفهمن یه چیزی بارته ! حالا اینکه بین یه مشت آدم 40 ساله باشی که همه مردن و سوئدی و کلی پر اعتماد به نفس خیلی سخته ... مدیرها باهم بحث می کردن و کمتر به من توجهی داشتن طوریکه چند بار با خودم فکر کردم کاش نمی اومدم و در عوض می رفتم دوستامو می دیدم ! کلی از دوستام اینجا زندگی می کنن و بفهمن اومدم و نرفتم ببینمشون می کشنم. شایدم انتظار زیادیه که بخوای مردهایی به این سن و سال که همه مدیر و مدیر پروژه هستن باهات خیلی حرف زیادی داشته باشن بزنن. از طرف دیگه باید حواست باشه که چی داری می گی که یهو یه حرفی برخلاف میلشون نزنی که خوششون نیاد و بخوان ترورت کنن بعدا 

به هر حال یه کوکتل خوشمزه خوردم و بعدش هم همبرگر و  دو گیلاس شراب. کلا باره تخصصش کوکتل های خاص بود و مثلا بهش می گفتی من این طعمی دوست دارم و خودش برات یه چیز خاص درست می کرد و واقعا هم خوب بود کوکتل هاش.  حالا من می گم بسمه دیگه مشروب نمی خوام همکارام هی تعارف می کنن نه یه کوکتل داره با طعم تیرامیسو حیفه از دست بدی ! منم نمی خواستم زیاده روی کنم تو الکل که حالم بد بشه خلاصه اوضاعی بود!  ولی کلا هر چی باشن آدمهای مودب و مهربونی هستن سوئدی ها و من تا بحال ازشون بدی ندیدم. کلا یه سری از مسائلی هم که هست می دونم بخاطر اختلافات فرهنگی و سنی حساس بودن بیش از حد منه. بقول خودش ta det lungt یعنی سخت نگیر

وقتی واقعیت مثل پتک می خوره تو سرت

توی شرکت جدید که استخدام شدم فرمی بهم دادن به عنوان Emergency Contacts  یعنی اشخاصی رو معرفی کن که در مواقع اضطراری بشه باهاشون تماس گرفت. وقتی داشتم به دوستهایی فکر می کردم که می تونم اسمشونو توی اون فرم بنویسم یهو دلم گرفت ... واقعا چقدر دوست واقعی کم هست ... با خودم فکر می کردم چند درصد اینها واقعا موقع نیاز به کمکت میان و باری از دوشت برمی دارن ؟ این یکی از دردناکترین واقعیات مهاجرته بنظرم !

چند خطی درباره مسخ اثر فرانتس کافکا

مسخ اولین اثریست که از کافکا می خونم. در واقع همیشه به نوعی سعی می کنم از اثار نویسنده هایی مثل کافکا و صادق هدایت پرهیز کنم چون بنظرم  می رسید دید اینها به جامعه خیلی منفی نگرانه و سیاه و بدون امید هست. اما اینبار به پیشنهاد برادرم که می دونم هیچ چیزی رو بیخود به من توصیه نمی کنه مسخ رو که  در واقع یک داستان کوتاه و به گفته خیلی ها شاهکار کافکاست خوندم. 

 یکی از ویژگی های بزرگ مسخ نثر ساده اش است  به طوریکه هیچ وقت مجبور نمی شوید برای فهمیدن یک جمله آن را دوبار بخوانید. داستان برمبنای استعاره ای ساده نوشته شده ، شنیدید که می گن فلانی رو سوسک کردیم ؟ کتاب با این جمله اغاز می شود. «یک روز صبح، همین که گرگور سامسا از خواب آشفته ای پرید، در رختخواب خود به حشره تمام عیار عجیبی مبدل شده بود.»

 من به عنوان یک خواننده مدام از خودم می پرسیدم چرا ؟ اصلا چطور او تبدیل به یک حشره شده ؟ و چه حسی دارد؟ گرگور با وجود حشره شدن اتفاقات اطرافش را درک می کند و تمام حرفهای اطرافیان را می شنود. او محبت زیادی به خواهرش  گرت دارد و می گوید که قصد داشته او را که در موسیقی استعداد دارد به هنرستان موسیقی بفرستد. در واقع بجز اسم گرگور سامسا تنها شخصیتی که با اسمش از او یاد می شود گرت است که احتمالا بیانگر اهمیت رابطه اوست. گرت هفده ساله تنها کسی است که در طول داستان بیشترین تغییر را می کند. او که اول به واسطه رابطه خوبش با گرگور قبل از تبدیل به سوسک شدن تنها کسی است که  بعدها هوای گرگور را دارد و برایش غذا می برد و ... در طول داستان میبینیم که گرت تغییر می کند و در پایان حتی او هم به سرنوشت برادرش بی اعتناست و بیان می کند که باید او را از سر خودمان باز کنیم.

گرگور مسخ می شود ... مسخ از دست خانواده ای که همیشه حامی اونها بوده ، او با کار کردن معاش خانواده اش را تامین می کرده. بعد از بلایی که سر یگانه پشتوانه خانواده می آید مجبور می شوند که خودشون به فکر امرار معاش بیفتند، و کمی بعد وقتی که دیگه به گرگور احتیاج ندارند او رو موجودی سربار می دونند و از دستش خسته می شوند و نهایتا با مرگش به هر شکلی موافقت می کنن!

توی چند مقاله خارجی خوندم که کافکا در واقع داره خودش رو به تصویر می کشه. خانواده کافکا درست مشابه گرگور سامسا بودند. حتی اسم سامسا و کافکا شبیه اند. کافکا هم درست مثل گرگور ساسما فروشنده دوره گرد بوده و تنها نان آور خانواده. در واقع از طرف خانواده به او فشار بسیار زیادی می اومده. و کافکا این رو توی کتاب  به این شکل نشون میده : که پدر گرگور به طرفش سیب پرتاب می کنه و سیب توی بدنش فرو می ره اما کسی به فکر بیرون اوردن اون سیب نمی افته و آخر هم همین باعث مرگش می شه.

سرنوشت

گاهی سرنوشت مثل طوفان ِ شنی ست که مدام تغییر جهت می دهد. تو جهتت را تغییر می دهی، اما طوفان دنبالت می کند. تو بازمی گردی، اما طوفان با تو میزان می شود. این بازی مدام تکرار می شود…
طوفان که فرو نشست، یادت نمی آید چی به سرت آمد و چطور زنده مانده ای. اما یک چیز مشخص است،
از طوفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پا نهاده بودی...


از کتاب کافکا در کرانه - هوراکی موراکامی



تنهایی

وقتی که احساس تنهایی می کنید و به تنگ آمده اید، احتمال آن که انتخاب ها ی ضعیف تری بکنید، بالا می رود. استیصال برای دوست داشتن آدم را به کجا که نمی کشاند. با شکم خالی به خرید نروید چون هر غذای ناسالمی را انتخاب خواهید کرد....

" آیا تو آن گمشده ام هستی؟__ باربارا دی آنجلیس "