این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روز اول کار

امروز روز اول کارم بود . با اصول کلی کمپانی بیشتر آشنا شدم ، رفتم کارت برام صادر شد و یه سری توضیحات ، بعدم یه میتینگ گروپ داشتیم واسه ۳ ساعت و متعاقبشم غذا و ... توی گروپ میتینگ با همه کارکنان اون بخش آشنا شدم و کلا روز خوبی داشتم و از کار و محیطش بدم نیومد که هیچی به نسبت خوشم هم اومد. تنها مشکل الان مسئله رفت و آمده. تقریبا یک ساعت و نیم هر رفت و برگشت طول می کشه و واقعا خسته کننده هست. اومدم این کارو گرفتم که پیش میم باشم اما عملا همش باید تو راه باشم ... یعنی فکر نمی کنم واقعا عملی باشه چنین کاری بخصوص تو سرمای زمستون ! قطارها و اتوبوس ها ممکنه تاخیر داشته باشن و آدم اسیر و گرفتار میشه تو یه شهر دیگه . تا الان میم می گفت بیا با هم ماشین بخریم برای موقع هایی که میخوایم بریم خرید و اینور انور . الان که من می گم کاش ماشین داشتم و راحت تر می رفتم و می اومدم فوری می گه به من چه خودت بخر !‌ انقدر لجم می گیره ... بگو بچه پرو من بخاطر حضرت عالی اون کار رو رد کردم موندم ور دل تو ... کلا می گه سر من غر نزن که ۳ ساعت باید تو راه باشی به خودت مربوطه ... یعنی به بعضی آدمها هر چی خوبی کنی بازم کم هست براشون. خیلی آدم پول پرست و مادی هست از اینش لجم می گیره همیشه. بهش گفتم به درک فکر کردی چی ؟ واسه خاطر تو می مونم و هر روز ۳ ساعت می رم و میام ؟ نه خیر می رم همونجا خونه می گیرم و خلاص . تو هم برو یکی جفت خودت پیدا کن . البته فعلا فقط حرفشو زدم و حالا اصلا معلوم نیست بخوام عمل کنم ! 

ساعت ۱۱ شد برم بخوابم که دوباره صبح باید ۶-۶:۳۰ پاشم برم سر کار 

مشکل یک دوست ...

از فردا کار جدیدم شروع میشه و واسه ساعت ۱۰ با  مدیرم قرار دارم . باید حسابی خوش تیپ کنم برم . یکمم استرس دارم که آیا از پسش بر میام ؟ استرس ویزا و دردسرهاشو هم دارم که باید تا ۱۰ روز آینده کاراشو انجام بدم. باید روسری بپوشم برم سفارت ایران بلکه پاسپورتمو زودتر عوض کنن و کاراشو انجام بدن. بجز این استرس ها ملالی نیست و زندگی بر وفق مراد می گذره.

امروز با صمیمی ترین دوست دانشگاهم می حرفیدم. گرفته و افسرده بود به دلایل مختلفی، چند وقته بیکار شده و دنبال کار می گرده و کار هم گویا نیست . آدم بیکار هم افسرده میشه از خونه نشینی دیگه . کلی براش غصه خوردم که چرا باید شرایط کار تو ایران اینطوری باشه ؟‌ بهش گفتم اینهمه سایت های کاریابی هست تو اینترنت تو عضوشون نیستی ؟ گفت که هست اما انگار فایده نداره!‌ منم که ایران نیستم و از شرایط کار تو ایران هم خیلی خبر ندارم نمی تونم اصلا کمکی بکنم. کلا دانشجو های کامپیوتر بخصوص بعضی دخترا برنامه نویسی بلد نیستن و بی پارتی  و مهارت هم کار پیدا نمیشه. خود منم تا وقتی ایران بودم برنامه نویسیم صفر بود مثل خیلیا! خدا وکیلی اگه رشتتون کامپیوتره و راهی می دونین که بشه کار یا کارآموزی حتی شده واسه چند ماه مجانی پیدا کرد بهم خبر بدین. اصلا تو ایران کارآموزی چه طوری میشه پیدا کرد تو شرکت های معتبر ؟ اینجا که کارآموزی پیدا کردن خیلی راحته و از همین طریق هم کار پیدا کردن برای آدم راحت تر میشه. من فکر کنم اگه ایران بودم خودمم گرفتاری کار پیدا کردن داشتم و شاید مجبور می شدم برم تو رشته های دیگه کار کنم چون کار پیدا کردن تو بغضی زمینه ها با وجود پارتی های دور و بر برام راحت تره. 

دوستم از پسرای ایرانی هم گله داشت و می گفت همشون عوضی هستن بلا نسبت خواننده های گل. دقیق باز نکرد که چی شده که به همچین نتیجه ای رسیده اما من خودم حدس می زنم که خورده به پست پسرهای ناباب که تعدادشون هم کم نیست. بسیاری از دخترها تو ایران تو فکر ازدواجن و پسرها هم معمولا از ازدواج فراری ... جالبه که بعضی دخترها فکر می کنن ازدواج چی هست. فکر می کنن راه نجاتشونه از خونه پدری و دری به سوی آزادی. نمی دونن که بابا ازدواج خودش هزار جور دردسر و مسئولیت داره و تا وقتی آمادگیشو نداری نباید بری سمتش. بعدم پسر خوب که تو خیابون نریخته که ... اینهایی که تو خیابون و ... دوست می شن مگه آدم درست حسابی هستن ؟ به خودشم گفتم ، گفتم اگه دنبال پسر خوب هستی راهش این نیست عزیزم. برو سر کار ، اونجا حداقل احتمالش هست با چند تا آدم درست حسابی آشنا بشی تازه شاید ... وگرنه که آدمهای مزخرف و سو استفاده گر همه جا پر هستن و باید حسابی مواظب بود. می گفت که خواستگار هم داره اما اکثرا خیلی مذهبی هستن و اون هم دوست نداره همچین ازدواجی رو.  خلاصه حسابی کلافه بود می گفت به یه همراه واقعا احساس نیاز می کنه. کلی براش غصه خوردم.

 

پ ن :‌ یک فیلم جدید دیدم بنام lea ، سبکشم درام و رمانتیکه. راجب دختریه بنام لئا اهل اسلواکی که مادرش بوسیله پدرش کشته میشه و از اون به بعد لئا دیگه حرف نمی زنه. فیلم در مورد علاقه یک مرد ۵۱ ساله هست به لئا و ... اگه دوست داشتین برین خودتون ببین. توضیحات بیشتر رو هم اینجا بخونید. رها هم یه فیلم معرفی کرده بود که امروز میم دیده و میگه جالب بود. هر کی فیلم جدید و جالب دید منو بی خبر نگذاره خواهشن. من همیشه در به در دنبال فیلم خوبم. 



یک فیلم هم دوستم دیده بود که می گفت خیلی وحشتناک بوده. در مورد ۴ تا فاشیسته که ۹ تا نوجوان رو به مدت ۱۲۰ روز مورد انواع و اقسام شکنجه ها قرار می دن. اسمش رو نمی نویسم که کنجکاو نشین نرین سراغش اعصابتون بهم نریزه . بهش گفتم دیوانه ای مگه اینجور فیلم ها رو می بینی ؟! 

من برگشتم

سلام دوستای گلم من بالاخره بعد از یک هفته برگشتم و دلمم برای همه حسابی تنگ شده. سفر بسیار خوبی داشتم و حسابی هم سیاه سوخته شدم از بس تو آفتابا چرخیدم. این جایی که رفتم دریای بسیار زیبا و خوشرنگ و شفافی داشت و ما هم حسابی دلی از عزا در آوردیم و بعد سالها به آب دریا زدیم  




هم دریا داشت و هم هوا عالی بود و هم مراکز خرید کافی که من یه دلی از عزا در بیارم! چون توی سوئد خیلی از مارکها نمایندگی ندارن یا اگه دارن فقط توی استکهلم نمایندگی دارن و در کل لباس ها در سوئد محدود به یه سری مارکهای سوئدی مورد علاقه خود سوئدی هاست . جالبه که این موضوع در مورد شکلات هم صدق می کنه. مثلا اینجا شکلات مارک Nestle تو فروشگاه ها نمی بینی و معمولا مارک اکثر شکلات ها سوئدی هست . من فکر می کنم علاقه ای به واردات کالاهای غیر سوئدی ندارن و ترجیح می دن از کالاهای کشور خودشون استفاده کنن.  

یه چیز جالبی که فهمیدم ادب و احترام سوئدی ها نسبت به مردم خیلی جاهای دیگه بود که باعث شد خدا رو شکر کنم که اینجا هستم . بعنوان مثال اونجا وقتی از راننده اتوبوس مسیر رو می پرسی اصلا تحویل درست حسابی نمی گیره و چه بسا اصلا جوابی هم بهت نده ! چراشو نمی دونم شاید چون توریست زیاده و راننده ها کلافه هستن از این موضوع یا چون انگلیسی هاشون خوب نیست و خوب نمی فهمند که توریست اصلا چی می گه! در هر صورت در سوئد مردم بسیار عالی تر از بقیه جاهای اروپا مثل آلمان و اسپانیا و فرانسه انگلیسی حرف می زنن و محاله وقتی سوالی از کسی می کنی با بی توجهی رو برو بشی. برخورد مردم سوئدمودبانه هست و خیلی اوقات با علافه و مهربانی جواب توریست ها رو می دن (مثل برخورد سوئدی ها با مامانم وقتی اومده بود اینجا و راه را گم می کرد و دست به دامان سوئدی ها می شد) اما اونجا چندان اینطوری نبود ... چند جا هم وقتی اتوبوس پر شد راننده به مردم گفت مثل گله گوسفند بچپن تو هم که جا باز بشه که همچین رفتاری اینجا توی سوئد جزو محالاته! کلا یه سری رفتارها در نوع خودش بی نظیر بود و منو انگشت به دهن و حیرون گذاشت از پررویی بعضی توریست ها . مثلا یه خانم آمریکایی حدودا ۴۰ سال سوار اتوبوس پر آدم شد و فورا به یه سیاه پوست گفت برو کنار من بشینم کنارت ! بیچاره سیاه پوسته هم رفت کنار (صندلی جای یک نفر و نصفی بود ) . بعد وقتی سیاه پوسته پیاده شد خانومه رفت قشنگ نشست وسط که کسی نیاد کنارش بشینه!

یه مسئله دیگه هم نگاه های مردم بود که ماهایی که توی سوئد زندگی می کنیم چندان بهش عادت نداریم و این گاهی برامون آزار دهنده هست. تو سوئد زیاد مرسوم نیست که ملت رو دید بزنی و حتی اگه اینکارو بکنی رسمه که دو طرف لبخند می زنن بهم. میم که سبزه تند هست معتقد بود نگاه توریست های بعضی کشورها تحقیر آمیز هست و آزارش میده اما من که روشنتر هستم چندان به نوع نگاهها توجه نکردم و در واقع خیلی متوجه نگاه های نژاد پرستانه نشدم. کلا فکر می کنم تو اروپا اکثر مردم بور و بلوند هستن و مو مشکی ها خیلی تو چشم و مشخصن و خیلی جاها با کنجکاوی بهت نگاه می کنن.

کلا این جور سفرها به آدم این امکان رو می ده که محل زندگیشو با بقیه جاهای دنیا مقایسه کنه و من از مقایسه خیلی راضیم.سوئد کشور بسیار آروم و منظم و کم جمعیتی هست و قطعا ساماندهی این جمعیت کم راحت تر از کشورهای پرجمعیته . در آمدها در سوئد بالاتر و خرج زندگی هم به مراتب بیشتره.

توی سوئد یه منظره زشت  مثل ساختمان های نیمه کاره و ... نمی بینی ولی تو کشورهای دیگه از جمله اسپانیا ، آلمان فراوون از این صحنه ها می بینی. در واقع سوئد کشور خیلی شیکی هست که البته برای ماها که بهش عادت کردیم چیز خاصی نداره اما برای توریست ها فکر می کنم جالب باشه، همونطور که برای ما وقتی اولین بار اومدیم اینجا جالب بود.



شب آخر رفتیم به یه منطقه گرون با هتل های خفن و رستوران های شیک و بسیار گرون. جایی که آدم شاید در فیلم ها و رویاها می تونه ببینه. خانمها همه لباسهای شب گرون قیمت به تن داشتن با کفش های پاشنه بلند و شیک و پیک و مانکن هایی که قدشون بی اغراق نزدیک به دو برابر من بود!  گفتیم بگذار شب آخری خوش باشیم و اینجا شام بخوریم. نشستیم توی یه رستوران فوق العاده با کلاس از اونهایی که برات یه عالمه کارد و چنگال و گیلاس و ... می گذارن و تو اصلا نمی دونی با کدومشون باید چی بخوری! برای غذای اصلی استیک سفارش دادیم و برای پیش غذا یه نوع سالاد دریایی و از دسر هم صرف نظر کردیم چون ترسیدیم گرون دربیاد و ورشکست بشیم . نکته جالب رستورانه این بود که مثل توی فیلم ها تو می دیدی که آشپزها مثلا دارن خمیر پاستا درست می کنن و برش می زنن و الی آخر . غذاشون واقعا معرکه بود. یه نوشیدنی هم سفارش دادیم بنام sangria که خیلی خوشمزه بود و توش تکه های خورد شده توت فرنگی و لیمو بود و من عاشقش شدم . 



فکر می کنم این نوشیدنی هم با شامپاین و هم با رد واین درست می شه و من ورژن شامپاینشو که توی این رستوران آوردن بیشتر دوست داشتم . میم نگذاشت عکس بگیرم از میز و نوشیدنی خوشگل و خوشرنگ و غذاها چون خیلی باکلاس بودن و یه جورایی زشت بود و می گفت آبرومونو می بری. خلاصه اون شب ما یه ۵۰۰ کرونی پیاده شدیم ولی عین خیالمون هم نبود چون واقعا از رستوران و غذاهاش لذت بردیم. 

موقع برگشت به هتل با اتوبوس دقیقا وسط راه من احساس کردم باید فورا برم دستشویی، داشتم منفجر می شدم و حتی یک ثانیه هم نمی تونستم تحمل کنم. حالا از شانس من بدبخت گیر کرده بودیم توی ترافیک سنگین و یه میلی متر هم جلو نمی رفتیم! انقدر من به جلز و ولز افتادم که باید فورا پیاده بشیم فکر کنم کل اتوبوس فهمیدن مشکلم چیه  مجبور شدیم وسط راه سریعا پیاده بشیم ... میم هم کلی سرزنشم کرد که مثل بچه ها می مونی.   بعد هم مجبور شدیم یه نیم ساعتی پیاده بریم تا برسیم به هتل و میم هم یک بند غر زد که نصفه شبه ، نمی دونیم کجاییم ، خطرناکه می دزدنمون،  جیبمونو می زنن و حسابی منو ترسوند و سر به سرم گذاشت. آخر سرهم پرسون پرسون هتل محل اقامتمون رو پیدا کردیم، اونهم جایی که ملت انگلیسی چندانی نمی دونن و با زبون خودشون سعی می کنن راهو بهت نشون بدن!‌ 

اما نوشیدنیه عجیب معرکه بود و واقعا می ارزید به اینهمه دردسر و منم ناپرهیزی کردم یه ۴-۵ گیلاسی خوردم و دردسر آفریدم !  

موقع برگشت هم بعد ۷ روز دلم حسابی برای سوئد تنگ شده بود ولی با ورود به خونه حس نکردم که به خانه ام برگشته ام. حتی وقتی ایران هم میام و میرم خونمون حس نمی کنم اونجا خونمه و من بهش تعلق دارم (حداقل برای هفته ی اول) و همه چیز از جمله بعضی رفتارهای آدمها برام غریبه و نا آشنا هست و حتی بعضی کارهام برای بقیه آدمهای دور و برم عجیبه ! مثلا اینجا فین کردن هیچ عیبی نداره و همه حتی سر غذا هم دستمال در میارن و فین می کنن بدون هیچ گونه ناراحتی چون جزو فرهنگشونه. منم دفعه پیش که رفته بودم ایران ناخودآگاه توی رستوران وسط غذا دستمال درآوردم و شروع کردم فین کردن به عادت همیشگی! بابام هاج و واج نگام کرد و مامان گفت آیدا داریم غذا می خوریم ها ، بهتر نیست بری دستشویی  و منم کلی خجالت زده شدم ... عادات و حتی فرهنگ آدم کم کم تغییر می کنه و احساس می کنی به هیچ جا تعلق نداری. 

روز آخر

این نوشته مال سه شنبه است که بخاطر در دسترس نبودن بلاگ اسکای توی ورد پرس نوشتم :

امروز آخرین روزم تو شرکت و در واقع روز خداحافظی بود . خیلی روزهای خوبی توی این شرکت داشتم و واقعا دلم براش تنگ می شه . پروژه ای که دستم بود رو تحویل دادم و از کارم هم نسبتا راضی بودن. تجربیات خیلی خوبی بدست آوردم که قطعا توی کار اصلیم که تا  10 روز دیگه قراره شروعش کنم به دردم خواهد خورد. 

موقع ناهار فرصتی پیش اومد تا با اون دختر ایرانی که جواب سلام و علیک رو درست نمی ده حرف بزنم .  صحبت شد از سوئد، من هم گفتم که  بنظرم سوئدی ها در کل مردم سردی هستن و نمی تونن خوب ارتباط برقرار کنن. اون هم فوری گفت که اتفاقا منم عاشق همینشون هستم چون خودمم اصلا به کار کسی کار ندارم و نمی خوام با کسی ارتباط  برقرار کنم! خوب باید قبول کرد که آدمها متفاون و قرار نیست همه مثل هم باشن. در مورد کار جدیدم پرسید و منم توضیح دادم . کلی سوال هم داشت در مورد کار پیدا کردن . براش گفتم که کار پیدا کردن زمان و انرژی  می خواد و باید روش وقت گذاشت . سر آخر هم گفت بابا خوشبحالت که کامپیوتری برای شماها کار ریخته ! نمی دونم چرا خیلی ها این تصور رو دارن که کار برای رشته کامپیوتر خیلی زیاده در حالیکه کامپیوتر یه عالمه شاخه داره و هیچ آدمی نمی تونه توی همه زمینه هاش تخصص داشته باشه و بنظر من پیدا کردن کار همونطور که برای بقیه رشته ها سخته برای کامپیوتری ها هم سخته.

با مامانم حرف می زدم که شناسنامم رو هر چه سریعتر بفرسته و  کلی استرس گرفتم که آیا پاسپورتم به موقع تمدید می شه یا نه چون دارم می رم مسافرت و نمی تونم الان پاسپورتمو بفرستم سفارت ، باید صبر کنم که هم شناسنامم با پست از ایران بیاد و هم برگردم با خیال راحت پاسپورتو بفرستم برای تمدید. کلی با مامانم دعوا کردم و اعصاب جفتمون خط خطی شد. میم بهم گفت با آزار و اذیت مامانت که شناسنامت زورتر نمی رسه اینجا ! گفت خیر نمی بینی مامانتو اذیت می کنی و منم عذاب وجدان گرفتم . عصبانیتم بخاطر بی خیالی مامانم بود چون شناسنامم رو نفرستاد به موقع و گذاشت بره مسافرت و برگرده بعد بفرسته در حالیکه می دونست من چقدر لنگ این شناسنامه هستم برای تمدید پاس . در هر صورت ذوباره زنگ زدم و از دلش در آوردم . 


پ ن : پنل بلاگ اسکای بکلی عوض شده !

پ ن : فردا عصر می رم مسافرت و الان کلی ذوق دارم