این روزها گرفتار تموم کردن کارهام هستم تو این شرکتی که بودم . در واقع روزهای آخر هست توی این شرکت و بعد باید کارهامو تحویل بدم و از وسطای ماه جون برم شرکت جدید. قراردادم هم بلخره بعد ۲-۳ هقته امروز رسید و خیالم راحت شد. باورم نمیشه که کار پیدا کردم و ویزام داره تبدیل میشه به ویزای کار! خیلی از دوستای ایرانیم برگشتن ایران اما من علیزغم همه مشکلات موندگار شدم ! 

تو فکر گرفتن یه خونه جدید هم هستم . می خوام خونم توی مرکز شهر باشه که رفت و آمدم آسونتر بشه. یه خونه پیدا کردم محشر اما با اجاره ی نسبتا بالا . خدا کنه که خونه رو بهم بدن چون مسیرش برام خیلی مناسبه. آخه فاصله محل کارم تا خونه حدود یک ساعتی و نیمی میشه. اینجا خونه اجاره کردن مصیبتیه برای خودش چون باید توی سایتهاشون عضو باشی و کردیت جمع کنی ! برای هر روز مثلا به آدم ۱ کردیت می دن و برای بعضی خونه ها توی جاهای خیلی خوب یهو لازمه ۲۰۰۰ کردیت داشت ! فکر کنین اگه روزی ۱ کردیت بدن چقدر باید صبر کرد تا امتیاز برسه به ۲۰۰۰ ! خلاصه که گرفتار خونه عوض کردنم و تحویل کارام تو شرکت و وقتی می رسم خونه دیگه جون هیچ کاری رو ندارم. دلم برای همه دوستای وبلاگی گلم کلی تنگ شده  ایشالا سر فرصت به همه سر می زنم

دلم می خواهد باهات بیایم اما مثل همیشه با تو و همه ی دنیا لج کرده ام آنهم سرهیچ و پوچ . تو هم که نمیای ازم خواهش کنی و از دلم در بیاری ، منم بیشتر لج می کنم و تو خودم فرو می رم. تو به احساسات شکننده من اهمیت نمی دی که ...گاهی هیچ نمی فهممت. فکر می کنی سخته برام شب جمعه ای تو خونه موندن ؟ نه به خدا ... عاشق تنهایی ام ... عاشق اینکه تو خودم فرو برم و آهنگ گوش بدم ... رمان بخونم و به کارهام برسم ... تنهای تنها. بهتره از بودن با تو موقعی که نفرت انگیز می شی!


پ ن : دوستای بلاگفایی چرا بلاگفا قاط زده ؟!

پ ن : این قالب بهتره یا قبلی ؟ من نمی دونم چرا قالبهای زمینه سفید رو بیشتر دوست دارم ! 

پ ن :‌ می دونین اینجا ساعت ۱۱ شبه و خورشید تازه داره غروب می کنه. انقده حال می ده تابستونا‌ این خورشید یه سره تو آسمونه !

پ ن : چشمم افتاد به عکسای تجریش، خیابون ولیعصر و ... دلم فقط می خواد بیام یه کم تو خیابونهای تهران بخصوص ولیعصر قدم بزنم و مردمو نگاه کنم.  


ناآرامی های استکهلم

چند روزی هست که سر و صداهای زیادی در استکهلم به پا شده و یک گروه از نوجوانان مهاجر بعنوان اعتراض دست به آتش زدن ماشین ها ، شکستن شیشه ها و پرتاب کردن سنگ به پلیس کردند و همین قضیه سوئدی های آرام را کلی وحشت زده کرده. این اتفاقات در محله ای بنام هوسبی اتفاق افتاده که اکثر ساکنین ۱۲۰۰۰ نفری اش، پناهنده هایی هستند که از ترکیه ، سومالی و کشورهای خاورمیانه به سوئد امده اند و محله تقریبا بدنامی هم هست و این اتفاقات اخیر هم قطعا باعث بدنامی بیشتر این منطقه می شود. ظاهرا این ناآرامی ها به بهانه تیراندازی پلیس به یه مرد ۶۹ ساله پرتغالی در هوسبی بوده که منجر به مرگ او شده و البته به گفته خیلی ها این گروه فقط به دنبال بهانه ای برای آشوب به پا کردن بودنداعتراض عمده ی این نوجوانان به عدم رسیدگی به وضعیت اجتماعی و اقتصادی آنهاست.اکثر ساکنین مهاجرتبار این مناطق از دولت کمک هزینه دریافت می کنن و با مشکل بیکاری روبرو هستن.موضوعی که گفته می شه باعث خشم ساکنین این مناطق و بروز خشونت های اخیر شده.

در مورد پناهنده ها اینجا توضیح بدم که به پناهنده ها ، خونه مجانی میدن و به ازای هر عضو خانواده یک میزانی پول (شنیدم ۲۵۰۰ کرون برای هر نفر) ، اگه کلاس زبان سوئدی برن پول بیشتری هم بخاطر کلاس رفتن و تشویق به یادگیری زبان سوئدی می گیرن. اینها هم کار نمی کنن و صاف صاف می گردن و از دولت پول می گیرن! من خودم یکبار توی کلاس زبان مردی رو دیدم که به گفته بقیه ۸ سال بود کلاس می اومد و سوئدی هم فول بلد بود اما خودشو می زد به خنگی که پول رو از دست نده و مجبور به کار کردن نشه! و حالا همین افراد دست به اعتراض می زنن ... دولت سوئد داره چوب سیاست های غلط اش رو می خوره.  از طرفی‌ میلیاردها کورون هزینهٔ دانشجوهای خارجی‌ می‌کنه ولی‌ بعد از ۴ سال دکترا بهشون اقامت نمیده! از طرفی دیگه این همه مهاجر محروم از کشور‌های جهان سوم میگیره، بهشون امکانات خوب میده، بعضیاشونم تا می‌تونن با سوشیال گرفتنای بی‌ جا و  بچه دار شدن های متعدد تا می‌تونن از این جور خدمات استفاده می‌کنن و کار نمی کنن، بعد هم تا یه چیزی می‌شه به جای تحصن کردن و اعتراض صلح آمیز وحشی بازی‌ در میارن و ماشین آتیش می‌زنن!

این پناهنده ها که اکثرا نمی تونن خودشون رو با سیستم زندگی توی سوئد تطبیق بدن و حتی خیلی هاشون بعد سالها زندگی توی سوئد، سوئدی هم بلد نیستن حرف بزنن و همون سیستم کشورهای خودشون رو اینجا هم پیاده می کنن و شخصا بارها شاهد رفتارهاشون بودم که عموما برخلاف فرهنگ سوئدی ها و واقعا آزاردهنده است و همین ها هم باعث می شه در انزوا زندگی کنن و در واقع community های خاص خودشون رو تشکیل بدن.


در مجموع این ناآرامی های اخیر خیلی به ضرر امثال ما که مهاجر و مسلمان هستیم هست! بعنوان نمونه سخنگوی قضایی حزب دموکراتهای سوئد در واکنش به ناآرامی های اخیر خواستار کاهش روند مهاجرت به سوئد برای کاهش مشکلات جمعیت مهاجر به سوئد شد.

عشق هم یک روز تمام می شود

هجده سالش بود که او را دید و در اولین نگاه عاشق پسرک شد ... پسرک خوشگل بود و قد بلند و خوش لباس. وقتی می خندید دو چال عمیق روی گونه هایش می نشست و دخترک عاشق این چالهای عمیق و دوست داشتنی بود. از قیافه پسرک معصومیت خاصی می بارید و دخترک عاشق چشمهای شفاف عسلی رنگش بود. حاضر بود همه چیزش را فدا کند اما پسرک را در کنار خودش داشته باشد. چه اهمیتی داشت که این پسرک زمین تا آسمان با او فرق می کرد ؟! چه اهمیتی داشت که فقط هجده سال داشتند یا پسرک مال دنیایی کاملا متفاوت از او بود؟ چه اهمیتی داشت که قد و قواره پسرک دقیقا دو برابر او بود  و بنظر دوستانش اصلا بهم نمی آمدند؟ چه اهمیت داشت که پسرک خانواده درست و حسابی نداشت وقتی او می خواست همه خانواده ی پسرک باشد ؟! دخترک آینده اش را در کنار اون ترسیم کرده بود و قرار بود تا ابد کنار هم خوشبختِ خوشبخت شوند و بچه های خوشگل با لپ های چال دار و چشمهای عسلی خوشرنگ داشته باشند. دخترک می خواست به همه بگوید به جهنم بروید، نظر هیچ کدامتان برایم اهمیت ندارد ، قبله ام اوست ! مادر دخترک هر روز بعد از نماز دعا می کرد که عقل به کله دخترکش برگردد و چشمهایش باز شود !

معلوم نشد دعای مادرش بود یا چیز دیگری اما یک روز دقیقا سر هیچ و پوچ ، سر لج و لجبازی بعد از چندین سال دوستی و عشق و عاشقی و کلی قول و قرار همه چیز تمام شد و رفت. انقدر ساده که حتی حالا وقتی دخترک به آن روزها فکر می کند خنده اش می گیرد. دخترک تا ماهها سوگوار مرگ عشقش بود و فکر می کرد دنیایش به اتمام رسیده. بدون پسرک انگار دیگر هیچ دلیلی برای زندگی نداشت . هر روز یاد روزی می افتاد که از پسرک خواست هرگز فراموشش نکند ... یاد روزی که گفت هیچ کس تو را به اندازه من دوست نخواهد داشت ... یاد روزی که به هم قول دادند که هرگز همدیگر را تنها نگذارند ... هنوز هم دخترک گاهی به عکس های پسرک نگاه می کند و دنبال عشق قدیمی اش می گردد و نمی یابد! خودش هم نمی داند واقعا عاشق چه چیز پسرک بوده ! از آن عشق پر شور هیچ نمانده ، حتی میلی به دانستن اینکه چه بر سر پسر آمده هم ندارد. وای به روزی که عشق تمام شود و طرف هیچ کدام از ویژگی های مرد/زن ایده آل ما را نداشته باشد...

برداشت من : فکر می کنم دخترک در واقع عاشق خود پسرک نبود چون شناخت درستی از او نداشت، او عاشق تصویری بود که از پسرک در ذهنش ساخته بود.