پدر

چند سال پیش قدم زنان از دانشگاه برمی گشتم ، دیدن مرد مسنی چندین متر جلوتر از من زنگی آشنایی در گوشم به صدا در آورد. جلوتر که رفتم آن مرد مسن را پدرم دیدم و کمی شکه شدم که چطور جوانی پدرم فدای ما شده است . باورم نمی شد پدر انقدر پیر و خمیده شده باشد و من که هر روز توی خانه او را می بینم حتی نفهمیده باشم ... ان لحظه به خودم قول دادم که همیشه باعث افتخارش باشم .


کاش چند سال دیگر پدر به وجود من افتخار بکند .

باید رفت

غمگینم این روزها با اینکه در کنارت هستم . حس می کنم باید برگردم ... هر چه زودتر .


ای ساربان غمگین مباش خوش روزگاری می رسد
یا عمر غم سر می رسد یا غمگساری می رسد

ای ساربان آهسته ران قدری تحمل بیشتر
این کشتی طوفان زده آخر کناری می رسد


یعنی سال دیگه این موقع ۲۱ اکتبر که بیام این وبلاگ رو بخونم کجام ؟ چقدر با امروزم فرق کردم ؟

بازم امیدوارم ...