مرد سالاری

بابا دقیقا همان باباست ... همانطور که قبلا هم بود ... همانطور خودخواه ... همانطور مثل قبل دستور می دهد و تو را حتی از پای سفره ناهار بلند می کند که بروی اوامرش را انجام بدهی و اگر نکنی هر چی به زبانش برسد نثارت می کند درست مثل رفتاری که شاید فقط بعضی مردهای مرد سالار می کنند. کلا تحملش اصلا آسان نیست . دوست دارد درست موافق میلش رفتار کنی و خدا به تو رحم کند اگر کارهایت مطابق میلش نباشد!

عمو یعنی برادرش هم درست نسخه برابر اصل خودش است.مرد سالار و زورگو و معتقد که دخترها به هیچ دردی نمی خورند شاید چون دختر خودش جز پسر بازی هیچ هنر دیگری ندارد و باعث شده او هم هیچ دل خوشی از دخترها نداشته باشد. به هر حال این عمو فرق کاملا آشکاری بین من و برادرم می گذاشته و می گذارد. انگار که مرا به هیچ می انگارد و برادرم همه چیز است ... چون پسر است ... این فرق گذاشتن ها روح آدم را آلوده و بیمار می کند.  

واقعا خدارا صدهزار مرتبه شکر که فرار کردم و از قید همه اینها به دور شدم.

دیدار دوباره با خانواده.

بعد سه سال و خورده ای دوباره خانوادمون در بلاد به قول بعضی ها کفر دور هم جمع شده ... کی باور می کرد چهار سال پیش که دیدار بعدی ما اینجا باشه ؟

یه مسافرت ده روزه رفته بودیم با چند تا از فامیلها که از کانادا اومدن اینجا و خیلی خوش گذشت البته اگه یه چیزایی رو فاکتور بگیریم. رفته بودیم یه جای بی نهایت زیبا و خوش آب و مهمتر ار همه گرم که ساحل قشنگی هم داره و تنی هم به آب زدیم تو اوج زمستون !

هتل هامون هم عالی بودن و کلا همه چیز مهیا بود برای یک مسافرت حسابی بخصوص با وجود برادر نازنینم . اما ... اما بودن با مامان اینا خیلی سخته ... کارهاشون حرصمو در میاره و اعصابمو خورد می کنه . یک دهم این کارها رو اگه تو سوئد بکنن من خودمو حلقه آویز می کنم! از نمونه ی شاهکارهاشون بگم که مثلا  رفتی توی فرودگاه از متصدی اونجا سوال بپرسی بابا که هیچی هم انگلیسی  بلد نیست اول از همه خودشو می اندازه جلو و بعد هم پشت سر هم وقتی اون متصدی داره حرف می زنه می پرسه این چی گفت ؟ طوریکه تو یک کلمه از حرفهای متصدی رو نمی فهمی و متصدی هم با علامت سوال نگات می کنه !

این بزرگترین مشکل منه با بخصوص بابا ... که بابا جان لطفا وسط حرف مردم نیا و فارسی حرف نزن زشته ! که تابحال کوچکترین اعتنایی به حرفهای ما نکرده و کار خودشو ادامه داده !

مامانم بهتره انگلیسیش  و تقریبا یه چیزهایی می فهمه اما اونم دست کمی نداره و همین کارو با شدت کمتری می کنه ! 

بجز این موندم چرا من انتظار دارم مامانم لاغر بشه وقتی کوچکترین زحمتی برای اینکار نمی کشه و کلا هر جا هر چی به دستش رسید می چپونه تو دهنش و به این شکم بدبخت اصلا امون می ده ! انقدر بی رویه می خوره که منم بدعادت کرده و جالب هم اینکه همه هم پشت هم خورده می شه چایی و میوه و بعدش شیرینی و خلاصه هر چی دم دست بود طوریکه دهن من 60 متر باز مونده که این چه وضع تغذیه است بابا ؟ بعد بهش که می گم ناراحت می شه ! 

الان تازه از مسافرت برگشتیم هوا هم اینجا سرده حسابی ... به داداشم می گم نون نداریم تو خونه برای صبحانه فردا بد نیست بری بخری ... اونم به فامیلمون که از کانادا اومده می گه اگه می خوای م ش ر و ب بخری بیا با هم بریم چون اینجا ارزونتره انگار از کانادا! مامانم فوری خودشو می اندازه وسط که منم میام منم میام ! چرا ؟ چون می خواد بره رنگ موی شرابی بخره و فردا هرطور شده بره عروسی همکار داداشم ! در واقع همکارش اونو برای عروسی دعوت کرده و داداشم گفته نمی تونه بیاد چون مامانش اینا از ایران میان اینجا و اونم گفته اونارم بیار! حالا داداش بدبخت من به شدت سرما خورده و نای عروسی رفتن اصلا نداره مامانه گیر داده که الا و بلا بریم ! موندم این بچه چقدر صبوره ! هر کاری اینا می کنن هیچی بهشون نمی گه ! احترامشونو حفظ می کنه درست برخلاف من که مثل گندم روی آتیش جلز و ولز می کنم ! 

گاهی فکر می کنم از مامانم بدم میاد ... بخاطر کارهاش... حرفاش ... بخاطر اینکه تو تک تک حرفاش مشخصه که چقدر برادرمو بیشتر از من دوست داره ! دو تایی مون همزمان تو سفر سرما خورده بودیم و حال جفتمون بد بود مرتب می رفت و می اومد و می گفت به برادرم که مامان جان چی می خوای برات بیارم ؟ بعد به من انگار نه انگار ! اینها دقیقا فرق گذاشتن بین دو تا بچه ... گاهی واقعا شک می کنم که این چرا سعی می کنه با من خوب باشه !  فکر می کنم نه از روی عشق و علاقه بلکه از روی نیازه ! به نفعشه که با من کنار بیاد چون پس فردا به من احتیاج داره ! 

کلا توی این سفر فهمیدم که چقدر بین من و مامانم اینا فاصله افتاده طوریکه دعا می کنم زودتر موعد برگشتنم به سوِئد برسه و برگردم ... برگردم و مجبور نباشم این چیزها رو تحمل کنم ... شاید داداشم بتونه تحمل کنه اما برای من غیر ممکنه واقعا