غمگینم این روزها

از اولش چرا برای فرار از تنهایی با تو دوست شدم ؟ نه اینکه بد باشی ها ! اما من و تو زمین تا آسمون فرق داریم با هم ، من بچه ی لوس و ننر که همیشه همه چیز برام مهیا بوده و تو که بقول خودت سختی زیاد کشیدی ! 

همون ماه مارچ هم فکر رفتنت به یه جای دیگه برام خیلی سخت بود ، نمی دونم چرا خودمو گول زدم و قانع کردم که بابا می ری مرتب پیشش ، همدیگرو می بینین ! کاش همون موفع واقع بین بودم که کار به اینجا نمی کشید که تو بیای باهام اینطوری رفتار کنی ! 


دلم از بی رحمی دنیا گرفته ! خدا جون چرا من ؟ من که اینهمه صاف و صادقم ؟ چرا آدمایی که دوسشون دارمو ازم می گیری ؟ 


می دونم خودم احمقم ! خودم اینطور خواستم ! خودم خر بودم و خودخواه فکر می کردم از همه زرنگ ترم !

حس کور

نمی دونم چرا هروقت دلم میگیره یاد این وبلاگ بیچاره می کنم که همش خاک می خوره ! این روزا خیلی دلم گرفته خدا خودش کمکم کنه راهم باز بشه ! انگار همه گره ها کور شده و نمی خواد باز بشه فعلا ، هر چند هنوز امیدمو از دست ندادم ....