امروز !

امروز نفسم بریده. بس که از سر صبحی و حتی شب قبل تنش داشته ام. حس می کنم آدمها حتی نزدیک ترین افراد توی زندگیت تو را فقط برای منافع خودشون می خوان و نه چیز دیگرکه محض اینکه معادلات زندگی فقط کمی به هم می خورد از جا در می روند.

از شب قبل ناراحت بودم و میم هم اخیرا فشار کار و درسش خیلی زیاد شده و تا ساعت 9 شب درس می خواند و بعد مثل مرده ها می آید و می خوابد. صبح که بیدار شدم هنوز دلخور بودم. اما به هر زحمت بود بلند شدم و میم را رساندم ایستگاه قطار که برود دانشگاه و خودم هم آمدم سر کار. به محض اینکه رسیدم سر کار دیدم میم 40 بار زنگ زده و پیغام گذاشته ... مثل اینکه آقا کیف پولش را یادش برده ببرد و از من می خواست برایش پول ببرم ! کفرم در آمد اما مجبور بودم کمکش کنم !

حالا توی شرکت پشت میزم نشستم و هر حرکت همکاران روی اعصابم است . حرف زدن های بی موقع و بی ملاحظه شان وقتی دارم روی چیزی تمرکز می کنم و خیلی کارهای دیگر. خدا امروز را و کلا این هفته را بخیر بگذراند.