سلااام. دوباره بعد 5 سال برگشتم ... حرف برای گفتن زیاده و تا حالا همشو تو ژورنالم نوشتم اما اینجا نوشتن از کلی دفتر رو سیاه کردن و مجبور به اینور اونور بردنشون راحت تره واقعا.
این یک سال و نیم اخیر زندگی برای همه چقدر پر از چالش بوده. البته زندگی ما خیلی نرمال تر از ایران هست قطعا چون دو دز واکسن زدیم و خیالمون تا حدی راحته. اما باز هم نگرانی و استرس برای خانواده ولمون نمی کنه. الان پدر و مادر من که مسن هم هستن هنوز واکسن نزدن تو ایران و اوضاعم که داغونه. در حدی می ترسن که از خونه هم حتی بیرون نمی رن. طفلکی ها کسی رو هم ندارن که اگه مریض شدن بهشون برسه و یه کاسه سوپ دستشون بده. حالا بماند که اگه کرونا بگیری نیاز به هزار جور قرص و دارو و اکسیژن و کوفت و زهرمار هست که بعضا تو بازار سیاه خرید و فروش می شه و هزینه هاشم بالاست. خلاصه کابوسی رو همه دارن می گذرونن. امیدوارم که بخیر بگذره این دوران و همگی به خوشی و خوبی ازش عبور کنیم.
اوضاع کار و بار بدک نیست. کار از خونه فعلا ادامه داره ولی زمزمه هایی شنیده می شه که باید برگردیم آفیس و این کار از خونه تو این یکسال و خورده ای چقدر به من مزه داده بود. خیلی همه ی زندگیم روی روتین خاص خودش افتاده بود و داشتم لذت می بردم از نظم و آرامش اعصاب و عدم نیاز به بدو بدو. تازه دارم فکر می کنم که بگردم یه کار دیگه پیدا کنم که نیاز به آفیس رفتن نداشته باشه. مثلا کارهمسرم اینطوریه که از خونه کار می کنه حتی از قبل کرونا هم هیچ وقت آفیس نمی رفت. البته بدی های خودشم داره. اینکه ارتباطاتو از دست می دی و ایزوله می شی و ممکنه بقول مامانم از مردم بدور بشی اما خوبیای خودشم داره. اینکه آسوده خاطر بیدار می شی و نیازی به بدو بدو و حاضر شدن برای رفتن سر کار نداری. بعدم آدم نمی فهمه اما حضور توی آفیس و کنار امدن با آدمها و تظاهر به شادی و اینا خیلی انرژی از آدم می گیره. اینو بعد کرونا و کار از خونه فهمیدم. این محیط های اپن افیس واقعا خیلی برای من آزار دهندست. همه تو دل هم می شینن و سر و صدا بالاست و تمرکز سخت و مدام هم یکی میاد یکی میره و حرف میزنن. البته جایی که من می شینم شاید 50 نفر دیگه هم توی یه سالن متوسط هستیم با فاصله ی 1.5 متر مثلا از هم و طبیعیه که محیط شلوغه. خلاصه بدم نمیاد یا آفیس خودمو داشته باشم یا الااقل اپن آفیس برای 10 نفر طراحی شده باشه نه 50 نفر.
چقدر این روزا و بهتره بگم این سالها پادر هوا بودیم و الان هم باز احتمالا در شرف یه مهاجرت دیگه هستیم. خدایا یعنی میشه روزی برسه که من و برادر و پدر و مادرم بتونیم توی یک شهر و یک کشور زندگی کنیم ؟ یعنی می رسه اون روزی که ماکزیمم یکی دو ساعت رانندگی کنی و برسی به خونه ی مامانت یا برادرت ؟ می شه مثل قدیم قدیما روزای شنبه ی آخر هفته دور هم جمع بشیم ؟ و بچه هامون پدربزرگ و مادربزرگشون رو بتونن مرتب ببینن ؟ وای که ساده ترین چیزا برای ما ایرانیا تبدیل به رویا شده .
پ ن : سریال the good doctor فعلا تموم شد. بدک نبود ولی خودمونیم هیچی برای من دکتر هاوس تو سریال House MD نمیشه واقعا. اصلا Via Play گرفتم که فقط بشینم دکتر هاوس رو ببینم که چقدرم افتضاحه در مقابل نتفلیکس.
مدتی هست وقتی توی ماشین هستم و رانندگی می کنم به کتاب صوتی هم گوش میدم و می تونم بگم تجربه ی خیلی خوبیه. دیروز بعد از چند روز بلخره کتاب وانهاده از سیمون دوبوار رو تموم کردم و این کتاب منو خیلی به فکر فرو برد.کتاب ماجرای زنی هست بنام مونیک که زندگیشو وقف شوهرش وبچه هاش کرده و حالا توی 44 سالگی بچه ها بزرگ شده اند و رفته اند دنبال زندگی خودشون و مونیک خوشحاله که می تونه وقتش رو صرف خودش بکنه . اما شوهر مونیک ، سیمون بهش خیانت می کنه و با زنی بنام نوئیلی که وکیل هست آشنا میشه. نوئیلی دقیقا نسخه برعکس مونیک هست. زنی مستقل که از همسر قبلیش طلاق گرفته و دختری 14 ساله داره. مونیک به توصیه دوستش صبر پیشه می کنه و سعی می کنه اهمیتی نده بلکه موریس خودش خسته بشه و برگرده اما ...
موریس و مونیک 20 سال با هم زندگی کرده اند و اوائل زندگی عاشق هم بوده اند. اما 10 سالی می شود که احساسات موریس عوض شده بی آنکه مونیک حتی متوجه اش بشود و در واقع فقط صبر کرده تا دخترهایش بزرگ بشوند و حالا درست زمانی که دخترها به سر و سامان رسیده اند ماجرا را علنی می کند. اما متاسفانه مونیک یاد نگرفته که برای خودش زندگی کند و به تنهایی از زندگیش لذت ببرد. مونیک هر کاری می کند و هر ننگی را می خرد تا شوهرش ترکش نکند و سر آخر هم موفق نمی شود.
بنظر من کتاب تلنگری هست به خیلی ها ... بخصوص برای خانم ها که معمولا خیلی وابسته ی همسرشان هستند. در واقع یک زن باید یک موجود کامل باشد بدون وجود مرد و بتواند بدون مرد هم گلیمش را از آب بکشد بیرون و به او احتیاج نداشته باشد برای خوشبخت شدن. در واقع من فکر می کنم وقتی یک زن به تنهایی نمی تواند خودش را خوشبخت کند و از زندگی لذت ببرد چطور می تواند همسرش را خوشبخت کند؟
کتاب از سوی دیگر این قضیه رو مطرح می کنه که سیمون در این زندگی خوشبخت و راضی نیست. بنظر شما این مرد باید چیکار کنه ؟ آیا باید خودش رو فدای مونیک کنه یا سعی بکنه حداقل توی میانسالی با کسی که دوست داره و فکر می کنه خوشخبتش می کنه زندگی کنه ؟
کتاب بصورت خاطرات روزانه نوشته شده (ژورنال) و آکنده هست از احساسات مونیک نسبت به اتفاقات مختلف. کتاب خیلی جالبی بود و منو خیلی به فکر فرو برد. دوست دارم نسخه کاغذیش رو حتما بخرم و بخونم.