این روزا سخت دنبال خونم تو این مملکت غریب ! اینجا خونه خیلی سخت پیدا می شه ! اونم برای من که کار هم نمی کنم و دارم تزمو انجام می دم ! خیلی نگرانم ... فقط ۱۰ روز وقت دارم ... خدا به دادم برسه وگرنه باید برم تو کوچه بخوابم ! ):
امروز تولدش بود ، شانسی متوجه شدم وگرنه اصلا حتی یادمم نبود . تولد کسی که ۶ سال پیش براش می مردم ! اما الان ... حتی تمایلی به تبریک گفتن بهش هم ندارم ... خالی خالم از هر احساسی ... فقط بی تفاوتی محض ... بودن و نبودنش برای من یکی مهم نیست ، موندم این چطور عشقی بود که به این بشر داشتم ! با هم جور هم نبودیم اما من احمقانه دوستش داشتم ... شایدم اون فقط بهانه بود . من فقط عاشق احساس ناب عاشق بودن بودم و خودم نمی دونستم ... چقدر حس شیرینیه وقتی خودت رو فدای یک عشق کنی ... از همه چیزت بزنی تا اونو خوشحال ببینی ...