این روزها صبح ساعت هفت بیدار می شم که برم سر کار ! کار که نه تز در حقیقت ، اما به هر حال اولین تجربه زندگیم تو یه شرکت بزرگ بین المللی . کی فکر می کرد من به اینجا برسم ؟  مطمئنم نهایتا همینجا کار هم پیدا می کنم ، توی همین شرکت بزرگ ! 

غم این روزها

چقدر دلم گرفته ، مامانم اینا برگشتن ایران ... دلم می خواست منم باهاشون می رفتم ... چقدر غمگینم 

نفرت

از پدر و مادرم متنفرم ...


حداقل در حال حاضر .... از درک و شعوری که ندارن ....

از اینکه روحیه خوب منو ریدن توش ...

از اینکه نمی فهمن موقعیت منو ...

خدایا چرا هیچکی نمی فهمه ؟!

چرا حتی خانواده ی آدمم نمی فهمن که تز داری ... که بدبختی ... که اگه تزتو خوب پیش نبری باید برگردی تو اون خراب شده ...

حس می کنم که غریبه هستن ... کاش مادری داشتم که یکم بیشتر درکم می کرد ... دیگه تا مغز استخوان خستم ... از خودخواهی آدما ... می خوام تنها باشم میون غریبه ها ... نمی خوام دیگه چشمم به ایرانیا بیفته ... به خودخواهیهاشون ... به رفتارهایی که آزارم میده و روحمو می خوره ... نه نمی خوام بهش فکر کنم ...

کاش مادری داشتم که بجای صبح تا شب کار کردن یکم به ماها اهمیت میداد . کاش انقدر خودخواه نبودن ... نه دوستشون ندارم .... راحتم بزارین ... دست از سرم بردارین ... نمی خوام شما پدر و مادرم باشین ... می خوام فراموش کنم که شما ها پدر و مادرم هستین !

دلتنگی

مامان  و  بابا اینجان ... پیش من اما کاش نبودن ! 


مامان امروز گریه کرد . گفت فکر می کنم بچمو از دست دادم ! چون من عوض شدم ... باهاش دیگه درد و دل نمی کنم ... ناراحت شدم ... سعی کردم آرومش کنم و کلی بهانه اوردم ... اما نه خودمو که نمی تونم گول بزنم دلم براش تنگ نشده بود . دلم برای هیچی ایران تنگ نشده . دلم برای دوستام تنگ نشده ... فقط دلم برای مامان بزرگم تنگ شده ... عاشقشم ... نمی دونم چرا ... شاید چون از بچگی تو دامن اون بزرگ شدم و برام از مادر هم عزیزتره ... دلم برات خیلی تنگ شده مامان بزرگ ... دلم می خواد سرمو مثل بچگیام بزارم تو دامنت و تو هم نازم کنی ... قلبم از دوری هیچ کی انقدر نمی گیره که از دوری تو ....

دست از سرم بردارین

از همه آدما بیزارم بخصوص ایرانیا ... ولم کنین جون مادرتون 

حتی از مامان و بابامم بیزارم !بیزار! 

دست از سرم بردارین ....

دلم می خواد بمیرم ! همین !