دیروز عکسی نیمه عریان از گلشیفته فراهانی توی اینترنت پخش شد و من یکی رو کلی به فکر فرو برد. هر چی نظرات مردم رو بیشتر می خوندم بیشتر به این فکر فرو میرفتم .
چطور می تونیم به خودمون اجازه یدیم به همین سادگی در مورد یه آدم اینطوری قضاوت کنیم ؟
یه عالمه چیز در مورد حسم نوشته بودم اما همه رو پاک کردم و الان فقط می خوام بگم بیایم برای آزادی دیگران ارزش قائل بشیم !
پ ن :
چرا آدما انقدر خودخواهن ؟ چرا فقط به فکر راحتی و آسایش خودشونن ؟
امروز دلتنگم ! دلتنگ تو که حتی حوصله و وقت شنیدن حرفهایم را نداری !
چقدر غیر منصفانه !
دلم برای خودم می سوزد ! به آدمها نمی شود اعتماد کرد !
چرا رو دست خوردم ؟
به آدما کلی مهربونی کن ! غمشونو بخور ! پا به پاشون بشین و به درددلشون گوش بده انوقت به خودت که می رسه .......
از یه سنی خیلی خیال پرداز بودم ! یادمه تو مدرسه همیشه مشکل عدم تمرکز داشتم ! همیشه تو عالم هپروت بودم و وقتی یه مشکلی داشتم ، با کمک خیال پردازیهای ذهنم سعی می کردم خودمو آروم کنم ! هنوز هم همونطوریم اما الان شاید کمی کمتر ! در واقع بجای قبول نقص ها و اشتباهات و سعی در حل مشکلات من به این غار خیال پردازی هام پناه می برم و سعی می کنم به خودم بقبولونم مشکلی ندارم !
همیشه هم به خودم می قبولندم که بابا من آدم معمولی نیستم که ! من نویسنده ام و نویسنده ها هم خیال پردازن ! جالبم هست که جز چند تا کتاب که تو نوجوونی نوشتم دیگه هیچ وقت دستی به قلم نبردم و الان حس می کنم از همه دوستام که حتی هیچ علاقه و ادعایی هم نداشتن تو نوشتن ضعیف ترم .
بگذریم از امروز می خوام یه روش جدیدی رو تست کنم . می خوام جلوی این افکار رو بگیرم ! فکر می کنم خیلی وقتمو و انرژی مو هدر می ده و اگه بتونم اینکار رو بکنم خیلی عالی میشه !
در ضمن یه بدی که داره اینه که این افکار مستقیم میره تو ضمیر ناخودآگاه آدم و این ضمیر متاسفانه هیچ فرقی بین این خیال پردازی ها و واقعیت قائل نیست ! یعنی مثلا وقتی خیال پردازی می کنیم که توی یه کاری شکست می خوریم ضمیر ناخودآگاهمان باورش می شود !
وای و من گاهی از غم لذت می برم ! گاهی مثلا تصور می کنم اگه زبونم لال یکی از نزدیگانم بیفته بمیره چی میشه ! یا همین دیروز داشتم فکر می کردم اگه بچه دار بشم و بچم بمیره چی میشه ! وای ! آدم باید جلوی این افکار مزخرف رو بگیره ! مثل سیل میان و آدمو با خودشون می برن و به جرات می تونم بگم علت خیلی از مشکلاتم تو درس و ... این مسئله بوده !
دیروز یه داستان کوتاه خوندم بنام دسته گلی برای الجرنون . داستان قشنگی بود خوشمان آمد . کتاب بصورت خاطرات روزانه ی یه مرد (چارلی) ۳۲ ساله کند ذهنه که همه سر کارش می زارن ولی خودش فکر می کنه چه دوستان خوبی داره . یه مدرسه مخصوصی هم میره و پشتکار خیلی خوبی هم داره و دلش می خواد باهوش باشه . خلاصه معلمش چارلی رو به ۲ تا دکتر معرفی می کنه تو یه مرکز تحقیقاتی و اونا یه سری عمل روش انجام می دن که چارلی باهوش بشه ! یه موشی هم بوده بنام الجرنون که همین کارها رو اول روی اون انجام داده بودن .
خلاصه چارلی کم هوش تبدیل به یه آدم نابغه می شه ! شروع می کنه به خوندن مقاله های مختلف و ... و توی علم حتی از دکترهای اون موسسه تحقیقاتی بالا می زنه . اما .... ادامشو نمی گم که خودتون برین داستانشو بخونین ! ترجمه شدش فکر می کنم توی بازار باشه ولی بنظر من هیج جیزی نسخه اصلی انگلیسی نمی شه ! نسخه انگلیسی رو که کاملتر هم هست می تونین از اینجا آنلاین بخونین. خیلی هم سنگین و مشکل نیست ، یکمم انگلیسی بدونین کاملا می فهمین ماجرا چیه ! نسخه فارسی رو که البته خلاصه شده تر هست از اینجا دانلود کنید !
چند وقت پیش رفته بودم مسافرت و دو تا گلدون گلم رو سپردم به یکی از دوستان همسایه ! وقتی اومدم دیدم وضعیت جفت گلها وخیمه ! نمی دونم چه بلایی سرشون آورده اما امروز فهمیدم یکیشون کاملا پوسیده و از پیازش جدا شده ! کلی غصه خوردم . گلم مرد !
این اونیه که زنده مونده ! البته کلی برگاشم خشک شدن و دیگه مثل اولش اینهمه برگ نداره
اینجا مردم خیلی سردن ! البته خیلی جاها اینکه هر کسی سرش تو کار خودش باشه چیز بدی نیست ! اما بعضی جاها دیگه زیادی سردن ! از دوستی شنیدم که چند وقت پیش با قطار می رفته یه شهر دیگه برای کنفرانس و وسط راه قطار یهو می ایسته که اینجا خیلی عجیبه ! خوب این دوست ما هم مثل من زبون اینارو نمی فهمیده ! بنابرین بغل دستیش براش توضیح میده که قطار یه نفر رو زیر کرده ! خلاصه مب گفت یه چند دقیقه ای چند نفر تو اون قسمت قطار مشغول صحبت شدن درباره موضوع و بعد هم همه رفتن سراغ کارشون ! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ! دوست ما تو فکر آدمی بوده که تا چند لحظه پیشش تو این دنیا بوده و داشته فکر می کرده چرا این اتفاق افتاده اما این اجنبی ها ! انگار نه انگار ! قطار هم با تاخیر ۱-۲ ساعته راه می افته و اتفاقا بخاطر این قضیه اون خط بسته می شه و کل ترافیک جنوب سوئد بهم می ریزه ! جالبه که منم اون روز داشتم از سفر برمی گشتم به شهرمون ! یه ایستگاهی که رسیدیم گفتن بقیه راه رو باید با اتوبوس برین ! علتشم گفتن برف و بورانه ! من هم مونده بودم که بابا کدوم برف ؟امسال که دریغ از یک مثقال برف ! (البته من که بدم نمیاد از این هوا )
نه به اینا که اینطورین نه به ما ایرانیا که همیشه باید سر از کار هم در بیاریم ! البته من منکر اینکه خیلی جاها این اخلاق ما بسیار هم خوب هست نمی شم اما در کل ترجیح میدم همه سرشون تو کار خودشون باشه ! جدا ایران که میام گاهی اعتماد بنفسم دوباره میاد در حد زیر صفر ! ماشالله از بس تو خیابون آدمو دید می زنن ! بابا آخه مگه من شاخ دارم یا دم ؟ اما ظاهرا این فضولی کردنا و دید زدنا و امثالهم شده جزیی از تفریح مردم ! واسه همینه که طرف وقتی می خواد بره تو خیابون حتی واسه خریدن ۴ کیلو سبزی هم باید ۶ کیلو آرایش کنه ، سایه بزنه و ... انگار ملت خودشون اعتماد بنفس ندارن با این چیزا می خوان اعتماد بنفسشونو ببرن بالا ! واقعا قیافه هایی که توی تهران بعضی جاها دیدم محاله تو هالیوود هم ببینم ! طرف رسما انگار می خواد بره عروسی ! پسرهای ایرانی هم که ماشالله ! چشمشون به ظاهره ! فوری می گن طرف چه دافیه ! واقعا حقمونه هر بلایی سرمون بیاد !
خدایا همیشه با من باش و هیچ وقت تنهام نذار !