به سلامتی هفته ی دیگه امتحانات شروع میشه و بنده اصلا لای هوش رو باز نکردم ببینم چیه ! واقعا جالبه اول که شنیدم این ترم هوش داریم گفتم هوش چیه بابا ! این چه دانشگاهیه که به ما هوش داده ! این که ماله لیسانسه ! نباید برا فوق هوش بدن ! اما وای به وقتی که استاده سوالات ترم پیش رو روی پرتال گذاشت ! واقعا وااااای ! افتضاح بود واقعا ! اصلا بنظر من هیچ ربطی به هوش مصنوعی نداشت واقعا ! خلاصه بنده شدیدا دارم می ترسم از عاقبت این درس و نمره ای که قراره بگیرم ! یکی می زنم تو سر خودم یکی تو سر کتاب راسل ! حتی وقت نمی کنم با مامانم حرف بزنم ! خلاصه که امتحان خیلی خیلی سختی در پیش داریم .....
صبح تا شب فقط خر می زنم و پارتی اینا کنسله ! همش کنج خونه نشستم به درس خوندن و حتی زورم میاد برم خرید یا کتابخونه !
همخونه بد داشتن خیلی وحشتناکه ! من بدبخت هم که مظلومم و گیر یکی افتادم که ..... دیگه از دستش خسته شدم شدید ... برام دعا کنین که بتونم یه خونه دیگه پیدا کنم ... خودم هم خواستم که هم خونم ایرانی باشه ! واقعا اشتباه کردم ... چه اشتباه بزرگی ...
همه چیز داره به هم می ریزه و هیچی اونطوری که من می خوام پیش نمیره ... حالا دیگه اصلا مطمئن نیستم که چرا بار سفر بستم و راه افتادم اومدم اینجا ! چرا از کسانی که دوستم داشتن و ازم حمایت می کردن دور شدم ؟!
حالا قدرتو می دونم و درک می کنم که برام چی بودی ... وقتی بعده یه ماه دوری تمام بند بند وجودم با تمام قوا اسمتو صدا می زنن ... حالا فقط صدای دلنشین تو می تونه آرومم کنه و به غمهام پایان بده .... می دونم که همیشه ازم حمایت می کنی ... می دونم همیشه راهی برای حل مشکلات داری ... می دونم که هیچ وقت سرزنشم نمی کنی ... می دونم که دوستم داری و دلتنگم هستی ... حالا می فهمم تو چقدر قوی و با گذشت و دوست داشتنی بودی ... همیشه ازم حمایت کردی و حتی نزاشتی خودم اینو بفهمم ... تو هیچ وقت منتی سرم نگذاشتی بخاطر کارهایی که برام کردی ... چقدر گاهی اذیتت کردم و تو تحملم کردی ... و چقدر که تو عاقل بودی ... انگار که در دهه سوم عمرت نیستی ... انگار که یک مرد کاملی با کلی تجربه ...
فقط می خوام بگم که دلتنگتم ...
می خوام بگم که خیلی دوستت دارم ...
می خوام بگم که زندگی بی تو برام شده مثل جهنم ...
و می خوام بگم چقدر دوست داشتم کنارم بودی و این بار سنگینو مثل همیشه از روی شونه های من بر می داشتی ...
جدا برای خیلیا اینقدر دلتنگ نیستم که برای تو دلتنگم ....
خسته ام و چشمام باز نمیشه اما خوابمم نمی بره ! شب سختی بود دیشب ! و من به تنهایی اونو پشت سر گذاشتم. تمام بدنم درد می کنه و گاهی دلم می خواد یه دل سیر گریه کنم اما باز نمی خوام بشکنم و بیفتم به غرغر!
حالا می فهمم چرا همه می گفتن ایرانیا تو خارج از کشور بدن و .... واقعا حالا به همین نتیجه رسیدم ....
وقتی دوست و هم خونه ایه آدم بخواد بره پشت سر آدم کلی صفحه بزاره و ذهن همرو نسبت به آدم منفی کنه ... دیگه از غریبه چه انتظاری میره ! دیشب حس می کردم رفتار یه سری از دوستام عوض شده و کاملا مشخص بود که علتش چیه !
نمی دونم واقعا اینا چرا نمی خوان بزارن مثل آدم زندگیمونو کنیم و درس بخونیم ! این هم شد دوست آخه !
بخصوص از یکیشون گله دارم که بچه های اینجا رو می شناسه و باز هم ....
واقعا خدا بهم صبر بده که دو سال باید اینا رو تحمل کنم !
چند روز بود گرفته بودم و حال و حوصله نداشتم ! من اولین بارم بود که مامانم دور می شدم و واسه همین هر روز باهاش حرف می زدم ... اما نمی دونم چرا ۲ روز پشت هم اصلا حال و حوصله حرف زدن رو نداشتم .... بدون هیچ دلیلی ... در حالیکه در طول روز سر حال بودم و ... نمی دونم شاید بخاطر درسها و پروژه ها و اینا استرس داشتم ... خلاصه که مامان خوبمو از خودم رنجوندم ...و فکر کنم کلی هم نگرانم شده ... ولی از همینجا بهش می گم که مامان جون هیچ خبری نشده و من خوب خوبم و هیچ مشکلی ندارم ... فقط اون روزها سر حال نبودم ... دلم برات خیلی تنگ شده و خیلی دوستت دارم ....
به امید دیدار تا چند ماه دیگه ...