مدتی هست وقتی توی ماشین هستم و رانندگی می کنم به کتاب صوتی هم گوش میدم و می تونم بگم تجربه ی خیلی خوبیه. دیروز بعد از چند روز بلخره کتاب وانهاده از سیمون دوبوار رو تموم کردم و این کتاب منو خیلی به فکر فرو برد.کتاب ماجرای زنی هست بنام مونیک که زندگیشو وقف شوهرش وبچه هاش کرده و حالا توی 44 سالگی بچه ها بزرگ شده اند و رفته اند دنبال زندگی خودشون و مونیک خوشحاله که می تونه وقتش رو صرف خودش بکنه . اما شوهر مونیک ، سیمون بهش خیانت می کنه و با زنی بنام نوئیلی که وکیل هست آشنا میشه. نوئیلی دقیقا نسخه برعکس مونیک هست. زنی مستقل که از همسر قبلیش طلاق گرفته و دختری 14 ساله داره. مونیک به توصیه دوستش صبر پیشه می کنه و سعی می کنه اهمیتی نده بلکه موریس خودش خسته بشه و برگرده اما ...
موریس و مونیک 20 سال با هم زندگی کرده اند و اوائل زندگی عاشق هم بوده اند. اما 10 سالی می شود که احساسات موریس عوض شده بی آنکه مونیک حتی متوجه اش بشود و در واقع فقط صبر کرده تا دخترهایش بزرگ بشوند و حالا درست زمانی که دخترها به سر و سامان رسیده اند ماجرا را علنی می کند. اما متاسفانه مونیک یاد نگرفته که برای خودش زندگی کند و به تنهایی از زندگیش لذت ببرد. مونیک هر کاری می کند و هر ننگی را می خرد تا شوهرش ترکش نکند و سر آخر هم موفق نمی شود.
بنظر من کتاب تلنگری هست به خیلی ها ... بخصوص برای خانم ها که معمولا خیلی وابسته ی همسرشان هستند. در واقع یک زن باید یک موجود کامل باشد بدون وجود مرد و بتواند بدون مرد هم گلیمش را از آب بکشد بیرون و به او احتیاج نداشته باشد برای خوشبخت شدن. در واقع من فکر می کنم وقتی یک زن به تنهایی نمی تواند خودش را خوشبخت کند و از زندگی لذت ببرد چطور می تواند همسرش را خوشبخت کند؟
کتاب از سوی دیگر این قضیه رو مطرح می کنه که سیمون در این زندگی خوشبخت و راضی نیست. بنظر شما این مرد باید چیکار کنه ؟ آیا باید خودش رو فدای مونیک کنه یا سعی بکنه حداقل توی میانسالی با کسی که دوست داره و فکر می کنه خوشخبتش می کنه زندگی کنه ؟
کتاب بصورت خاطرات روزانه نوشته شده (ژورنال) و آکنده هست از احساسات مونیک نسبت به اتفاقات مختلف. کتاب خیلی جالبی بود و منو خیلی به فکر فرو برد. دوست دارم نسخه کاغذیش رو حتما بخرم و بخونم.
اینجا مملکت آزادی هست و همه حق انتخاب کردن دارند اما من نه ... چرا ؟ چون حتی وقتی مهاجرت هم می کنی بند ها از دست و پایت بار نمی شود. اختلاف فرهنگ بین خانواده ات و کشوری که سعی می کنی خودت را با زندگی کردن در ان وفق دهی مدام مثل پتگ توی سرت می خورد و به تو یاداور می شود که تو نمی توانی آزاد باشی و حق انتخابی نداری. بنابرین اگر خواستار حفظ ارتباط خوب با والدینت هستی مجبوری مطابق فرهنگ انها قدم برداری و راضی نگهشان داری. غم انگیر اینست که انها فکر می کنند وادار کردنت به رفتار کردن مطابق فرهنگشان به نفع خودت هست و آخر عاقبتت حتما به خیر می شود. آنها جز فرهنگ خودشان چیزی نمی شناسند و تجربه ای نکرده اند و اصلا برایشان قابل درک نیست که کسی می تواند چیزی جز آن را هم بخواهد.
این حس خیلی آزارم می دهد ... حس اینکه با اینکه توی مملکت آزادی هستم باز هم نمی توانم آزادانه انتخاب کنم و باید برای راضی کردن والدینم مطابق فرهنگ آنها رفتار کنم. فرهنگی که اینجا خیلی قسمت هایش عجیب و غریب و آزار دهنده می شود و خودت هم توجیحی برایش نداری. بارها شده دوست های سویدی ام سوالهایی کردند که نتوانستم جوابی به آن بدهم. سوالهایی که باعث شده احساس شرم و بدبختی کنم. خیلی اوقات سعی کردم خودم را به آن راه بزنم و به روی خودم نیاورم.
میم هم خالف این هست که مطابق فرهنگ آنها رفتار کنیم. می گوید باید یکجا بایستی و بگویی می خواهم خودم انتخاب کنم.
با خودم می گویم انها به میل خودشان تو را می چرخانند و بعدها عواقب کارهایی که به خاطرشان کردی خرت را می گیرد.