هیچ کس نمی ماند...
این ته همه ی فکرهای خوب و بدم است. همین جمله که آدم را در شادترین جشن ممکن هم تنها می کند. تمام لبخندهای زده و نزده ات را می خشکاند روی لب هات؛ و ناگهان سردت می شود. دوست داری عقربه ها را زنجیر کنی به زمین تا شاید زمان بایستد و بعد بتوانی با خیال راحت همه ی آدم های زندگی ات را بچسبانی توی دنیایت. آنقدر محکم که مرگ هم جدایشان نکند. من آدم تغییر نیستم. من از تحول می ترسم. از گشتن و پیدانکردن و برگشتن می ترسم. می خواهم بچسبم به روزهای خوبم و هیچ جا نروم. می خواهم در اولین جاپارک یک خیابان شلوغ حتی اگر تا مقصدم دو کیلومتر مانده باشد پارک کنم؛ من به دنبال جاهای بهتر نیستم؛ به دنبال چیزهای بهتر نیستم. یک چیز خوب می خواهم؛ فقط "یک" چیز خوب که به ادامه این تسلسل کُشنده دلخوشم کند؛ در جهانی که هیچ کس نمی ماند!