این روزها مثل همیشه می گذره . میم کلی کار و استرس داره و باید یکی از مقاله هاشو تموم کنه که توی journal چاپ بشه و سوپروایزرشم نامردی نمی کنه و هی ایراد می گیره خلاصه اعصابش حسابی خورد شده . منم مثل همیشه می رم سر کار و میام. توی شرکتمون یک تغییرات دارن می دن و منم می خواستن منتقل کنن یه بخش دیگه که کلی ناراحت شدم و گفتم بابا من پیشنهاد کارمو رد کردم که اینجا توی این بخش بمونم چون از کارم راضیم و خلاصه گفتن که لازم نیست منتقل بشم جای دیگه که اینم خودش جای بسی خوشوقتی داره.
زمستونه مثلا اما هوا خیلی سرد نشده و سوئد کلا تو سالهای اخیر خیلی سرد نیست و اینم خودش جای بسی خوشحالی داره چون من از سرما و برف زیاد خوشم نمیاد. اما اینا عاشق برفن چون زمستونشون تاریکه و برف سفیده و نور رو منعکس می کنه و یکم روشن تر می شه همه جا.
دیگه اینکه دوست صمیمیم بچه دار شده و اسمشم گذاشته آوا. هنوز نشده برم نی نی رو ببینم .اما کلی ذوق دارم که بغلش کنم.