این روزها حال و هوای کریسمس به شدت دور و برم حس می شه. خیابونا چراغونی شده ، پشت پنجره ی اکثر خونه ها لامپ های مخصوص کریسمس روشنه و همه مشغول خرید کادوهای کریسمس برای عزیزانشون هستند. من هم امسال تصمیم گرفتم که درخت کریسمس بخرم و خیلی خوشحالم که اینکارو کردم چون می بینم روی روحیه هم خودم و هم میم کلی تاثیر داشته . وقتی می ریم خونه اولین کاری که می کنیم لامپ های درخت کریسمس رو که گوشه اتاق نشمین هست روشن می کنیم و این باعث می شه حال و هوامون کلی عوض بشه. برای اولین بار حس می کنم که منم برای کریسمس کلی هیجان دارم و خوشحالم.
پریروز برای شب یلدا با چند تا از دوستام دور هم جمع بودیم. در واقع دیدم وسط هفته نمی شه اینه که گفتم آخر هفته بجای وسط هفته جشن بگیریم. خلاصه کلی انار خریدیم و آجیل و بساط شب یلدا رو پهن کردیم. بعد هم با یکی از دوستام آش رشته درست کردیم. البته در واقع میم و دوستم آش رو پختن و من بیشتر نگاه می کردم.
بقیه مهمونا هم کم کم اومدند از جمله دوستم ل که خواهر و برادرش رو سر خود دعوت کرده بود و به من هم نگفته بود. حالا اینها بماند وسط مهمونی که همه گرم صحبت بودند یهو بحث برگشتن به ایران پیش اومد و اینکه برادر این دوستم خیال داره بگرده ایران . یهو ل شروع کرد به بحث های بیخودی که چرا می خوای برگردی و غیره و ذالک. بقیه مهمونها هیچی نمی گفتند و ل شاید نیم ساعت دست تنها با برادرش بحث می کرد و بقیه معذب نگاه می کردند و هیچکی هم نبود که بگه بابا جان این بحث های خصوصی تونو ببرید توی خونه های خودتون انجام بدید. بحث هاش بیشتر با حالت دعوا و پرخاش بود و نمی گذاشت کسی نفس بکشه. بخاطر همین همه ساکت بودند و چیزی نمی گفتند.
بجز اون خیلی خوش گذشت و کلی نشستیم. تقریبا تا ساعت 2_3 و کلی حرف زدیم از این در و اون در و آجیل و انار خوردیم . حالا هم توی شرکت نشستم که تقریبا سوت و کوره چون دو روز دیگه شب کریسمس هست و همه تعطیل کردند. منم اخر هفته قراره با دوستام 4 روز بریم مسافرت و یکهفته بعدشم یه مسافرت یک هفته ای می ریم به یه جزیره ی خوش آب و هوا و گرم.