امروز دلم برای دانشگاه سابق و دوران لیسانسم تنگ شد . چقدر دعا می کردم زودتر تموم شه و چقدرم تند تند پاس می کردم که در برم !
یاد اتوبوس های جاده مخصوص و همه بچه ها بخیر ! اون دورانم واسه خودش صفایی داشتا الان که تموم شده می فهمم از غم همه دنیا فارغ بودیم !
چقدر کم سن و سال بودیم ، چه آرزوهایی داشتیم . مثلا من کجا به عقلم می رسید که الان توی اروپا باشم ؟ کی فکرشو می کرد که فوق بخونم ؟ اونم فوق کامپیوتر که چندان علاقه ای هم بهش نداشتم !؟
صداقتت مرا به آتش می کشد. چرا انقدر معصومی ؟ چرا نگاهت پریشانم می کند ؟ چرا اشک هایت از خاطرم بیرون نمی رود ؟ چرا حاضرم هر چیزی را به جان بخرم اما تو را بار دیگر سرحال ببینم ؟
دوستت دارم ... بیشتر از همیشه ، خودت هم خوب می دانی . اما انگار تقدیر ما جداییست
تصمیمم رو گرفتم که از این به بعد فقط خودم مهم باشم و خودم . فکر تو رو هم از سرم بیرون می کنم ! اما چرا نمی تونم ؟چرا حالا که می خواهم فراموشت کنم زمین و زمان دست به دست هم می دهند تا تو را یادم بیاورند ؟!
پ ن : امتحان دارم باید برم سراغ درسام
احساس می کنم باید ازت مواظبت کنم بچه ! دوستت دارم و هیچ وقتم بابتش پشیمون نیستم .
چرا جواب سوالامو نگرفتم ؟
چرا مرددم و تصمیم گیری برام سخته ؟
چرا حس می کنم به درد هم نمی خوریم ؟
چرا حس می کنم یه اشنای غریبه ای ؟ غریبه ای که راهش از من سوا هست ...
غریبه دوستت دارم !