ترس بی جا ؟

حدود  یکماه مونده به سفر و من سعی می کنم بروی خودم نیارم که چه کار سختی در پیش دارم . گاهی پشیمون می شم که اصلا این چه راهیه که من در پیش گرفتم اما بعد به خودم می گم که باید تلاشمو بکنم . نمی شه که تلاش نکرده انصراف بدم ....

به هر حال می دونم که کار سختی در پیش دارم . رفتین به جایی که هیچ فامیلی ندارم آنهم تک و تنها برای من که حتی یکروز هم از پدر و مادرم دور نبودم خیلی سخته . اما همیشه به خودم می گم مگه نمی خواستی که رو پای خودت واستی ؟ مگه نمی خواستی مستقل شی ؟ خوب این گوی اینم میدون نشون بده چند مرده حلاجی !

بدترین قستمش درس خودنه که تقریبا به وحشتم می ندازه ! یادمه درسای دانشگاه  رو بزور پاس می کردم البته بیشتر اون ترمای اول ! ترمای اخر راه افتاده بودم و درس می خوندم عین چی ! اما ترس برم می داره . اونوقت که سعی می کنم همه چی رو به دوردست ترین نقطه مغزم بفرستم و بخودم بگم که الان بهش فکر نمی کنم . بعدا وقتی وقتش برسه دربارش فکر می کنم . این عادت همیشگیمه ! حالا بد یا خوب !


این روزها خونه گرفتنم شده مصیبت ! یکماه و چند روز به رفتنم مانده . بلیطمم گرفتم اما نه ویزام اومده نه خونه گرفتم ! 


جالبه نه ؟

تغییر

خیلی وقته که تنبل شدم و آپ نکردم ........  

سیل تغییرات کم کم دارن هجوم میارن .... ایا من می تونم در برابرشون مقاومت کنم ؟  

خدا داند که چی پیش میاد ولی هر چی هست امیدوارم که به خیر و صلاحم باشه !