بی خانمان !

این روزا سخت دنبال خونم تو این مملکت غریب ! اینجا خونه خیلی سخت پیدا می شه ! اونم برای من که کار هم نمی کنم و دارم تزمو انجام می دم ! خیلی نگرانم ... فقط ۱۰ روز وقت دارم ... خدا به دادم برسه وگرنه باید برم تو کوچه بخوابم ! ):

امروز تولدش بود ...

امروز تولدش بود ، شانسی متوجه شدم وگرنه اصلا حتی یادمم نبود . تولد کسی که  ۶ سال پیش براش می مردم ! اما الان ... حتی تمایلی به تبریک گفتن بهش هم ندارم ... خالی خالم از هر احساسی ... فقط بی تفاوتی محض ... بودن و نبودنش برای من یکی مهم نیست ، موندم این چطور عشقی بود که به این بشر داشتم ! با هم جور هم نبودیم اما من احمقانه دوستش داشتم ... شایدم اون فقط بهانه بود . من فقط عاشق احساس ناب عاشق بودن بودم و خودم نمی دونستم ... چقدر حس شیرینیه وقتی خودت رو فدای یک عشق کنی ... از همه چیزت بزنی تا اونو خوشحال ببینی ...



تغییر ...

من دارم پوست می اندازم ...

این روزها حال و حوصله چندانی ندارم . فشار کار و درس و تز یک طرف  تنهایی توی شهر جدید و دوستایی که داشتم یک طرف . دوستام همه رفتن ... آلمان ... کانادا ... الانم که یکیشون لاتاری امریکا برنده شده ... خیلی می ترسم ... از آینده ... از اینکه کار پیدا نکنم ... و تنهایی .... خدا خودش کمکم کنه   

...

محبت کردم ... گفت دنبال چی هستی ؟!

وقت گذاشتم ... گفت تو بی کاری !

عاشق شدم ... گفت داری بازیم می دی 


بسه دیگه .....