گاهی لجم می گیرد از عاشقانه ها
اصلا سرودن نمی خواهد
یکی هست که ماندن بلد نیست دیگر...

" شهریار بهروز "


تو این دیار بُرد با اوناییه که از مُخشون کار میکشن ؛ بخوای از دلت مایه بذاری سوختی ...

فیلم خوب ، بد ، زشت

خدایا شکرت!

چند وقتی بود که گرفتار کارهای دفاع و تزم بود که خدا رو شکر به خوبی و خوشی تموم شد و رفت . فقط الان باید یه سری مراحلش طی بشه تا نمره نهایی رو بگیرم و فارغ التحصیل بشم . خدایا شکررررت از شر درس خوندن خلاص شدم .

دفاعم چند روز پیش بود و باید می رفتم به شهر محل تحصیلم که فاصلش تا محل زندگیم ۶ ساعته با قطار . خلاصه از شرکت ساعت ۴ مستقیم راه افتادم و ۱۰ شب رسیدم فرداش هم دفاع داشتم و بعد دفاع ساعت ۴ عصر دوباره راه افتادم به سمت خونه که فرداش سر کار باشم . کلی خسته شدم . تو یه روز حدود ۱۲ ساعت سفر واقعا داغونم کرد و تمام هفته منتظر تعطیلات آخر هفته بودم که یه استراحتی بکنم . جالبیه قضیه این بود که دفاعم افتاده بود توی روز تولدم و یه جورایی به یاد موندنی شد!

یکم این هفته دلم گرفت چون خیلیایی که دوستشون دارم اصلا یادشون نبود که من بدبخت مثلا تولدمه و یه تبریک خشک و خالی بهم بگن ! داداشم که تولد همه ی فامیل یادشه و همیشه به همه زنگ می زنه که اصلا یادش نبود و تا الانم پیداش نیست . میم هم همینطور! مامانم بهم تلفن زد . یه عده دوستام تو ف ی س ب و ک پیام گذاشتن که به خاطر notification هست که اطلاع می ده تولد رو به همه ! خلاصه خیلی دلم گرفت که هیچکی به یاد من نیست ... 

میم باز دپ زده و حال و حوصله هیچی رو نداره و این حال و روزش روی منم تاثیر گذاشته . گر چه این روزها کلا اتفاقای خوبی برام افتاده که خوشحالم (مثل دفاعم و ویزام که اومده چند روز پیش) اما حال میم اعصابمو بهم می ریزه . 

کارام تو شرکت هم خدا رو شکر خوب پیش میره تنها نگرانیم خریدن ماشینه چون با شروع زمستون رفت و آمدم واقعا سخت می شه دعا کنین که زودتر بتونم گواهینامه رانندگی سوئدی بگیرم و ماشین بخرم که خیالم از بابت رفت و آمد تو رمستون راحت بشه .




3 سال گذشت و مثل برق و باد !

ناراحت کننده هست که بعد 3 سال دوستتو نفهمی و روز به روز رابطتون بدتر بشه ! مهم نیست که چقدر سعی کنی ، حقیقت اینه که آدمها کنار هم دووم نمیارن و باید فقط همدیگرو تحمل کنن ! موندم مامان بزرگم که 60 ساله ازدواج کرده چطوری دووم اورده ؟ واقعا چطوری ؟!

دوست خوب ...

کارم پیشش  شدیدا گیر بود.یه فایل مهم رو یادم رفته بود با خودم ببرم شرکت. از دوستی خواستم بره خونم و برام یه فایلی رو از توی کامپیوترم بفرسته . فاصله خونم تا محل کارش 10 دقیقه شاید نباشه . اما من اگه خودم بخوام برم شاید بیشتر از 2 ساعت طول بکشه تا برگردم افیس در بهترین حالت. گفت نمی رم ! بهمین سادگی و حالا من موندم که باید گریه کنم ؟ عصبانی باشم ؟ داد بزنم ؟ یا بگم من دوستی مثل تو رو نمی خوام !


واقعا بعضی دوست ها توی موقع احتیاج خوب خودشونو نشون می دن به آدم . خیلی خوب ... و منم که هر دفعه خودمو می زنم به نفهمی اما این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. واقعا نیست ...

پ ن : انقدر عصبانیم که اصلا ذهنم کار نمی کنه!