غریبه

آمده ام به خانه ! پیش مامان و بابا 

اما افسوس که حس می کنم دیگر جایی اینجا ندارم ! هنوز بابا همان باباست با همان مسایل سابق و هنوز شهر همان تهران شلوغ و پر ترافیک است که روی اعصابت می رود .

براستی که بدور از اینجا حداقل چقدر اعصابم آرام بود ! همین خودش کلی می ارزد ! دلم هوای سوئد را کرده ! با همان مردمان سرد و بی احساس و همان آرامش همیشگی . همان خیابانهای پر برف و خلوت و همان سوز و سرما و بادهای وحشتناک ! دلم برای استقلالی که آنجا دارم و برای سرگرمی های کوچکم تنگ شده ! و برای دوستانم . دوستانی که در سرمای غربت همیشه کنارم بودند و هیچوقت تنهاییم نگذاشتند . دلم برای جمع های کوچکمان . برای بازی های مهیج تنگ شده .

حالا می فهمم که زندگی من انجاست . بودن در کنار عزیزان آرامم نمی کند . حتی مطمئن نیستم آرامم کند یا واقعا آن چیزی باشد که دلم می خواهد چون در کنارش باید بودن در کنار این بیمار مردمان را تحمل کنم . مردمانی که تمام وجودشان آکنده است از خشم و خودخواهی و اعصابی فرسوده دارند . دلم برای مادرم می سوزد و برای برادرم که از این جنس نیستند و باید بسوزند و بسازند .

دلم می سوزد .... که حس می کنم غریبم حتی در تهران

خسته

خسته ام . خسته از تنهایی . خسته از بی رحمی دنیا و آدماش . دنیا انگار می خواد سخت بگیره بهم ...

باز بر می گردم به اون حرفی که یه بنده خدایی می زد : رو پای خودت واستا !

تمام تلاشمم همینه . که رو پای خودم واستم بودن کمک دیگران . اونوقته که به همه کسایی که سنگ جلو پام میندازن بگم برین گم شین از جلوی چشمام


حس خیلی بهتری دارم حالا ....

هوای برفی

وای که چقدر هوا برفیه ! تا حالا چنین برفی ندیده بودم ! وحشتناکه ! همه میگن الان اینطوریه وای به حال ژانویه !