چند سال پیش قدم زنان از دانشگاه برمی گشتم ، دیدن مرد مسنی چندین متر جلوتر از من زنگی آشنایی در گوشم به صدا در آورد. جلوتر که رفتم آن مرد مسن را پدرم دیدم و کمی شکه شدم که چطور جوانی پدرم فدای ما شده است . باورم نمی شد پدر انقدر پیر و خمیده شده باشد و من که هر روز توی خانه او را می بینم حتی نفهمیده باشم ... ان لحظه به خودم قول دادم که همیشه باعث افتخارش باشم .
کاش چند سال دیگر پدر به وجود من افتخار بکند .
پدر موجودی باشکوه و موقر است ... در سن بالا مانند آبشاری است که با
عظمت و بخشنده فرو میریزد و تواضع اش را به تماشا می گذارد .
افسوس که اغلب پدران در سایه ی مادر دیده نمی شوند .
من همیشه عاشق پدرم بودم بنظرم تو همه ی خانواده ها اینطوری نیست که پدرا دیده نشن !
خوش به حالت که پدر داری. زنده باشین هر دوتون!
مرسییی
انشالله
مرسی ی ی ی . لطف داری