پدر

چند سال پیش قدم زنان از دانشگاه برمی گشتم ، دیدن مرد مسنی چندین متر جلوتر از من زنگی آشنایی در گوشم به صدا در آورد. جلوتر که رفتم آن مرد مسن را پدرم دیدم و کمی شکه شدم که چطور جوانی پدرم فدای ما شده است . باورم نمی شد پدر انقدر پیر و خمیده شده باشد و من که هر روز توی خانه او را می بینم حتی نفهمیده باشم ... ان لحظه به خودم قول دادم که همیشه باعث افتخارش باشم .


کاش چند سال دیگر پدر به وجود من افتخار بکند .

نظرات 3 + ارسال نظر
فرخ (صادق) جمعه 24 آذر 1391 ساعت 10:32 ق.ظ http://dariyeh.blogsky.com

پدر موجودی باشکوه و موقر است ... در سن بالا مانند آبشاری است که با
عظمت و بخشنده فرو میریزد و تواضع اش را به تماشا می گذارد .
افسوس که اغلب پدران در سایه ی مادر دیده نمی شوند .

من همیشه عاشق پدرم بودم بنظرم تو همه ی خانواده ها اینطوری نیست که پدرا دیده نشن !

کویری جمعه 24 آذر 1391 ساعت 02:47 ب.ظ http://www.maheno.persianblog.ir

خوش به حالت که پدر داری. زنده باشین هر دوتون!

مرسییی

سوری جمعه 24 آذر 1391 ساعت 08:29 ب.ظ http://baghban-kochak.mihanblog.com/

انشالله

مرسی ی ی ی . لطف داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد