عشق هم یک روز تمام می شود

هجده سالش بود که او را دید و در اولین نگاه عاشق پسرک شد ... پسرک خوشگل بود و قد بلند و خوش لباس. وقتی می خندید دو چال عمیق روی گونه هایش می نشست و دخترک عاشق این چالهای عمیق و دوست داشتنی بود. از قیافه پسرک معصومیت خاصی می بارید و دخترک عاشق چشمهای شفاف عسلی رنگش بود. حاضر بود همه چیزش را فدا کند اما پسرک را در کنار خودش داشته باشد. چه اهمیتی داشت که این پسرک زمین تا آسمان با او فرق می کرد ؟! چه اهمیتی داشت که فقط هجده سال داشتند یا پسرک مال دنیایی کاملا متفاوت از او بود؟ چه اهمیتی داشت که قد و قواره پسرک دقیقا دو برابر او بود  و بنظر دوستانش اصلا بهم نمی آمدند؟ چه اهمیت داشت که پسرک خانواده درست و حسابی نداشت وقتی او می خواست همه خانواده ی پسرک باشد ؟! دخترک آینده اش را در کنار اون ترسیم کرده بود و قرار بود تا ابد کنار هم خوشبختِ خوشبخت شوند و بچه های خوشگل با لپ های چال دار و چشمهای عسلی خوشرنگ داشته باشند. دخترک می خواست به همه بگوید به جهنم بروید، نظر هیچ کدامتان برایم اهمیت ندارد ، قبله ام اوست ! مادر دخترک هر روز بعد از نماز دعا می کرد که عقل به کله دخترکش برگردد و چشمهایش باز شود !

معلوم نشد دعای مادرش بود یا چیز دیگری اما یک روز دقیقا سر هیچ و پوچ ، سر لج و لجبازی بعد از چندین سال دوستی و عشق و عاشقی و کلی قول و قرار همه چیز تمام شد و رفت. انقدر ساده که حتی حالا وقتی دخترک به آن روزها فکر می کند خنده اش می گیرد. دخترک تا ماهها سوگوار مرگ عشقش بود و فکر می کرد دنیایش به اتمام رسیده. بدون پسرک انگار دیگر هیچ دلیلی برای زندگی نداشت . هر روز یاد روزی می افتاد که از پسرک خواست هرگز فراموشش نکند ... یاد روزی که گفت هیچ کس تو را به اندازه من دوست نخواهد داشت ... یاد روزی که به هم قول دادند که هرگز همدیگر را تنها نگذارند ... هنوز هم دخترک گاهی به عکس های پسرک نگاه می کند و دنبال عشق قدیمی اش می گردد و نمی یابد! خودش هم نمی داند واقعا عاشق چه چیز پسرک بوده ! از آن عشق پر شور هیچ نمانده ، حتی میلی به دانستن اینکه چه بر سر پسر آمده هم ندارد. وای به روزی که عشق تمام شود و طرف هیچ کدام از ویژگی های مرد/زن ایده آل ما را نداشته باشد...

برداشت من : فکر می کنم دخترک در واقع عاشق خود پسرک نبود چون شناخت درستی از او نداشت، او عاشق تصویری بود که از پسرک در ذهنش ساخته بود.