این روزهای من

دیروز بعد مدتها به مامان بزرگم زنگ زدم و کلی باهم گپ زدیم. با اون راحت تر از حتی مامان میشه حرف زد و دردودل کرد. کلی از سرگردونی جوونها تو ایران گفت, از بیکاری و بی پولی و علافی جوونهای فامیل و اینکه خیلی ها دنبال این هستن که بزنن بیرون اما نمی تونن.مامان بزرگم کلی سفارش می کرد که کارتو خوب انجام بده و اصلا هم تو فکر ایران اومدن نباش. فعلا کارت مهمتره از همه چی. 

بابا سال دیگه بازنشست میشه. چقدر سالها تند تند می گذره ... واقعا باورم نمیشه که امسال چندمین سالیه که اینجام. فکر اینکه بابا بشینه خونه منو دیوونه می کنه . 

مامان اینا کلی دعوام کردن که چرا تزتو دفاع نکردی و فارغ التحصیل نشدی ! راست می گن والا نصف برنامه هام مونده برای وقتی که فارغ التحصیل بشم و مدرکم دستم بیاد.خلاصه باید تلاشمو کنم که سوپروایزرم راضی شه و سریعتر دفاع کنم بره پی کارش. خیالم از این بابت هم راحت بشه.

داداشی هم داره مرتب مصاحبه می کنه و دنبال کار می گرده . خدایا همونطور که راه منو باز کردی و همیشه بهم کمک کردی به داداشی هم کمک کن !

سال پیش این موقع می گفتم یعنی سال دیگه این موقع کجا خواهم بود ؟ چیکار خواهم کرد ؟ و حالا هم دارم فکر میکنم که سال بعد چه خواهد شد و چیکار خواهم کرد ؟

با همکارا رفتم غذای چینی خوردم انقده تند بود که از هر چی غذای تنده متنفر شدم. آدم اصلا مزه غذا رو نمی فهمه چیه !

یک خونه بهم آفر داده بودن تو یه جای عالی بنظرم گرون اومد رد کردم حالا عین چی پشیمونم و نمونه خونه هه هم عمرا گیرم بیاد.


پ ن : امروز همکار سوئدیم می گه چطوریه که تو انگلیسیت انقدر خوبه ؟ لهجتم آمریکاییه بیشتر؟ گفتم شما هم اگه از ۱۱-۱۲ سالگی کلاس زبان می رفتین زبانتون خوب می شد!

نظرات 5 + ارسال نظر
سوری چهارشنبه 26 تیر 1392 ساعت 06:16 ب.ظ

من غذای تند دوست دارم اما نمیتونم درجه های بالا رو نه ها...
چه مامانی روشن فکری
نگران نباش خدا کنارته

این از تند دیگه گذشته بود آدمو آتیش می زد.

سوری پنج‌شنبه 27 تیر 1392 ساعت 08:46 ب.ظ http://baghban-kochak.mihanblog.com/

چرا بهم سر نمیزنی قهر میکنما

من شرمندم واقعا سوری جونم. این روزها سرم خیلی شلوغ شده فقط آخر هفته ها میام و مفصل تر سر می زنم ... ):

وحید جمعه 28 تیر 1392 ساعت 01:14 ق.ظ http://bealive.blogfa.com/

زندگی یک سفر است. همه چیز در آن لحظه به پایان می رسد که قدم های تو باز می ایستد، هراسی به خود راه مده. برخیز و بی هراس خطر کن. از روزهایت شتابان گذر مکن که در التهاب این شتاب نه تنها نقطه سر آغاز خویش، که حتی سر منزل مقصود را گم کنی. زندگی مسابقه نیست زندگی یک سفر است و تو آن مسافری باش که در هر گامش ترنم خوش لحظه ها جاریست.
احساس ناامیدی در زندگی را همه تجربه کردیم و می کنیم اما در زندگی هر کسی، چیزی وجود دارد. در زندگی یک نفر عشق وجود دارد که او را به دیگری (فرزندانش یا ...) پیوند می دهد، در زندگی دیگری، استعدادی که بتواند آن را بکار گیرد، در زندگی سومی، شاید تنها خاطره های کش داری که ارزش حفظ کردن دارد. یافتن این رشته های ظریف زندگی که گاهی تا اوج ناامیدی پیش می رود، گاهی قابل تأمل است و دستاوردهای خوبی به همراه دارد. در اوج ناامیدی، نخستین چیزی که به نجات انسان می آید، کنجکاوی سرد جدا مانده ای است که انسان را متوجه سرنوشت خود می کند. پس از آن به کار بستن شگردهایی برای حفظ باقیمانده زندگی، با آن که ناچیز به نظر می آید. اگر زندگی کردن رنج بردن است، برای زنده ماندن باید معنایی در رنج بردن یافت.

رها یکشنبه 30 تیر 1392 ساعت 01:49 ق.ظ http://fair-eng.blogsky.com

خوشحالم که همه چی روبراهه

مرسی رها جان ، دلم برات تنگ شده بودها .

وحید یکشنبه 30 تیر 1392 ساعت 09:14 ق.ظ http://bealive.blogfa.com/

آیدا خوبی؟ کارا خوب پیش میره؟ نیستی؟

آره وحید جان مرسی خوبم . فقط یکمی این روزها گرفتارتر از همیشه شدم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد