خونمونو آب برد

شوفاژ خونه آب میده شدید هیچ طوری هم نمیشه قطعش کرد! اوایل کم آب می داد اما میم باهاش ور رفت خرابتر شد بعدش من هم رفتم درستش کنم زدم بدترش کردم . ساعت 9 شب به هزار مصیبت زنگ زدیم که تعمیرکار بیاد تعمیرش کنه ! اونم مونده بود که چطوری شوفاژ رو درست کنه و بهش گفتیم عاقا شیرآب رو از پایین ببند تا یکی بیاد یه خاکی تو سرمون بریزه اما نمی دونست شیر فلکه واحد ما کدومه  خلاصه دریاچه درست شده بود تو آشپزخونه  قشنگ تا مچ پا آدم میرفت تو آب ! بلخره هم بعد دو ساعت آبه خود به خود بند اومد و تعمیرکاره هم نفهمید که چطور شد که آب بند اومد!  گفت مواظب باشیم دوباره خونه رو آب برنداره تا بیاد و شیر شوفاژ رو عوض کنه.

اینجا تو شهر یک عالمه درختهای گیلاس هست و الان فصلشه و همشون هم رسیده خلاصه میریم تو خیابون جشن گیلاس خوری راه می اندازیم. 




توی افیس از  شرکت معروف گ بهم زنگ زدن برای مصاحبه ! منم گفتم حالا مصاحبه کنم ببینم چی میشه  فقط برای پیدا کردن تجربه . عاقا تو همون مصاحبه اول یک سوالای تخصصی کردن که ما خشک شدیم و منم اصلا انتظار مصاحبه اینطوری نداشتم خلاصه حسابی لجم گرفت و قرار شد دوباره مصاحبه بشم . کلا استرس اینجور مصاحبه ها آخر منو سکته می ده. حالا کاره اصلا تو سوئد نیست و منم هیچ علاقه ای به تعویض کارم و خروج از سوئد ندارم اما قطعا تجربه مصاحبش و اینکه رزومم مورد قبولشون واقع شده خودش امیدوار کننده هست. 

دیروز با دوست ایرانیم که باهاش میرم خونه صحبت می کردم و بحث ایران بود و اینکه سعی کنیم نکات مثبتش رو بزرگ کنیم به این خارجی ها بگیم و کلا هی نزنیم تو سر مال و ... دیدم من واقعا باید رو این قضیه کار کنم و سعی کنم جنبه های مثبت قضیه رو بیشتر ببینم.

توی آفیس یه آقای مسنی هست بنام آقای ر انقدر این بشر مهربونه ! کی می گه سوئدی ها گرم نیستن ؟ این که خیلی گرم و دوست و داشتنیه و سعی می کنه به آدم کمک کنه. بابا اینا واقعا انسانن حالا بعضی هاشون خیلی مهربونن بعضی ها نه ! 

آخر هفته مهمون داریم . امروزم دارم میرم باز خونه ببینم . دعا کنین این یکی دیگه خوب باشه که خلاص بشم از دردسر خونه پیدا کردن.

این روزها تو آفیس همه رفتن تعطیلات . هوا هم گرم و آفتابیه و من مجبورم که کار کنم . البته شکایتی که ندارم در عوضش به موقعش می تونم یکماه برم مسافرت. اما خوب حیفه که تو تابستون با هوای به این خوبی آدم مجبور بشه کار بکنه چون ما زمستونا که هوا سرده نمی تونیم از طبیعت و ... خیلی لذت ببریم و باید تا هوا خوبه لذتشو برد.

امروز به یکی از دوستای قدیمی زنگ زدم محض احوالپرسی . گفتم که کار پیدا کردم که گفت شانس آوردی ! پرسید چقدر حقوق می گیری گفتم انقدر که گفت درآمد یه هفته منه که این ! پرسید ماشینت چیه و ...  داشتم فکر می کردم حتی اگه 100 سال هم بگذره بعضی آدمها عوض نمی شن. کلا حال نکردم با خودشو و سوالاشو حرفاش پشیمون شدم از زنگ زدنم.

یکی از بچه های ایرانی دانشگاه نتونست کار پیدا بکنه و دیروز برگشت ایران. کلی حالم گرفته شد! کاش که همه بتونن به اون چیزی که می خوان برسن . حتی فکر برگشتن هم منو می ترسونه . البته به قول دوستم دلیل نمی شه کسی با اینجا موندن خوشبخت بشه . شاید خوشبختی اون در برگشتن بوده. امیدوارم که هر جا هست موفق باشه اما ناراحت کننده هست که چطور دوستای آدم پراکنده می شن و هر کدوم می رن یه گوشه دنیا. 

این روزا حرفهای زیادی برای گفتن ندارم... انگیزه وبلاگ نویسی هم چندان ندارم و واقعا نمی دونم چرا!


از روزای اخیر بگم که آخر هفته ای که گذشت 3 روز فستیوال ماشینای قدیمی و عتیقه بود. ملت هرچی ماشین قدیمی داشتن برداشته بودن آورده بودن تو شهر. ماشین قدیمی یعنی مثلا پورشه 50 سال پیش نه یه ماشین کهنه ی درب و داغون ها . تازه بعضی ها که پول می دادن برن داخل خود نمایشگاهش و از نزدیک ببینن . میم گفت دوستاش می رن و ما هم بریم باهاشون اما من فکر کردم باید اسکل باشم پول بدم برم ماشین 40-50 سال پیش رو ببینم اینه که نرفتیم کلا این فستیوال هر سال تبدیل می شه به پارتی و ملت مشروب و آب جو می خورن و بعد کنار خیابون ... خلاصه یک وضعی میشه تو شهر. این ماشینهای قدیمی راه می افتن به دوردور تو شهر و مردم هم صندلی می گذارن تو خیابون و چمنها و می شینن به تماشا! (من نفهمیدم واقعا چه جذابیتی داره تماشای یه مشت ماشین عتیقه)

دیگه براتون بگم که گشنه غذای ایرانی مامان پز شدم. تو شرکت همش می رم رستوران روبروی شرکت غذا می خورم. غذاها هم همش سوئدیه. حالم دیگه از غذاهاشون بهم می خوره البته خیلی سالمه ها اما برای من خیلی یکنواخت شده از طرف وقت غذا پختن ندارم و تنبلیم هم میاد. خلاصه بخاطر خوردن غذای ایرانی هم که شده باید خودمو به ایران و مامان و مامان بزرگم برسونم ... دعا کنین ویزام زودی بیاد بیام ایران 

راستی دارم خونه جدید می گیرم میام شهری که کارم اونجاست قراره میم بره و بیاد  البته فعلا راضی شده حالا تا بعد چی بشه خدا می دونه!


پ ن : یه وبلاگی رو قبلا می خوندم هر چی فکر می کنم چی بود یادم نمیاد  حالا باید تو کامنت هام 6 ساعت بگردم بلکه پیداش کنم

 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

):

دلم گرفته از آدمها ... از دروغهاشون ، دورویی هاشون . امشب حتی یک لحظه چشم روی هم نگذاشتم . شاید بعدا دلیلشو نوشتم ...