گند بزنن تو این پروژه

یه موقع هایی کار می ره روی اعصاب آدم ... یه موقع هایی می فهمی تو هیچ کاره ای نیستی و هیچ کاری ازت بر نمیاد و حرف هم بزنی می اندازنت بیرون پس بهتره دهنتو ببندی ... 

پروژه ای که توش قرار شده کار کنم افتضاح پیش میره ... انگار اصلا اینها هیچ چیز در مورد بیس کار هم نمی دونن ... اما تو حرف هم بزنی می زنن تو دهنت که تو یه کارمند ساده ای به تو چه اصلا ... توی رده  تو نیست اصلا در مورد فلان چیز نظر دادن ... و من می دونم که کاری که ازم می خوان غلطه و خراب از آب در میاد اما بازم باید چشم هامو ببندم و خودمو بزنم به کری و لالی و بروی خودم نیارم


حالم گرفتست ... این چه وضعشه آخه

مرد سالاری

بابا دقیقا همان باباست ... همانطور که قبلا هم بود ... همانطور خودخواه ... همانطور مثل قبل دستور می دهد و تو را حتی از پای سفره ناهار بلند می کند که بروی اوامرش را انجام بدهی و اگر نکنی هر چی به زبانش برسد نثارت می کند درست مثل رفتاری که شاید فقط بعضی مردهای مرد سالار می کنند. کلا تحملش اصلا آسان نیست . دوست دارد درست موافق میلش رفتار کنی و خدا به تو رحم کند اگر کارهایت مطابق میلش نباشد!

عمو یعنی برادرش هم درست نسخه برابر اصل خودش است.مرد سالار و زورگو و معتقد که دخترها به هیچ دردی نمی خورند شاید چون دختر خودش جز پسر بازی هیچ هنر دیگری ندارد و باعث شده او هم هیچ دل خوشی از دخترها نداشته باشد. به هر حال این عمو فرق کاملا آشکاری بین من و برادرم می گذاشته و می گذارد. انگار که مرا به هیچ می انگارد و برادرم همه چیز است ... چون پسر است ... این فرق گذاشتن ها روح آدم را آلوده و بیمار می کند.  

واقعا خدارا صدهزار مرتبه شکر که فرار کردم و از قید همه اینها به دور شدم.

دیدار دوباره با خانواده.

بعد سه سال و خورده ای دوباره خانوادمون در بلاد به قول بعضی ها کفر دور هم جمع شده ... کی باور می کرد چهار سال پیش که دیدار بعدی ما اینجا باشه ؟

یه مسافرت ده روزه رفته بودیم با چند تا از فامیلها که از کانادا اومدن اینجا و خیلی خوش گذشت البته اگه یه چیزایی رو فاکتور بگیریم. رفته بودیم یه جای بی نهایت زیبا و خوش آب و مهمتر ار همه گرم که ساحل قشنگی هم داره و تنی هم به آب زدیم تو اوج زمستون !

هتل هامون هم عالی بودن و کلا همه چیز مهیا بود برای یک مسافرت حسابی بخصوص با وجود برادر نازنینم . اما ... اما بودن با مامان اینا خیلی سخته ... کارهاشون حرصمو در میاره و اعصابمو خورد می کنه . یک دهم این کارها رو اگه تو سوئد بکنن من خودمو حلقه آویز می کنم! از نمونه ی شاهکارهاشون بگم که مثلا  رفتی توی فرودگاه از متصدی اونجا سوال بپرسی بابا که هیچی هم انگلیسی  بلد نیست اول از همه خودشو می اندازه جلو و بعد هم پشت سر هم وقتی اون متصدی داره حرف می زنه می پرسه این چی گفت ؟ طوریکه تو یک کلمه از حرفهای متصدی رو نمی فهمی و متصدی هم با علامت سوال نگات می کنه !

این بزرگترین مشکل منه با بخصوص بابا ... که بابا جان لطفا وسط حرف مردم نیا و فارسی حرف نزن زشته ! که تابحال کوچکترین اعتنایی به حرفهای ما نکرده و کار خودشو ادامه داده !

مامانم بهتره انگلیسیش  و تقریبا یه چیزهایی می فهمه اما اونم دست کمی نداره و همین کارو با شدت کمتری می کنه ! 

بجز این موندم چرا من انتظار دارم مامانم لاغر بشه وقتی کوچکترین زحمتی برای اینکار نمی کشه و کلا هر جا هر چی به دستش رسید می چپونه تو دهنش و به این شکم بدبخت اصلا امون می ده ! انقدر بی رویه می خوره که منم بدعادت کرده و جالب هم اینکه همه هم پشت هم خورده می شه چایی و میوه و بعدش شیرینی و خلاصه هر چی دم دست بود طوریکه دهن من 60 متر باز مونده که این چه وضع تغذیه است بابا ؟ بعد بهش که می گم ناراحت می شه ! 

الان تازه از مسافرت برگشتیم هوا هم اینجا سرده حسابی ... به داداشم می گم نون نداریم تو خونه برای صبحانه فردا بد نیست بری بخری ... اونم به فامیلمون که از کانادا اومده می گه اگه می خوای م ش ر و ب بخری بیا با هم بریم چون اینجا ارزونتره انگار از کانادا! مامانم فوری خودشو می اندازه وسط که منم میام منم میام ! چرا ؟ چون می خواد بره رنگ موی شرابی بخره و فردا هرطور شده بره عروسی همکار داداشم ! در واقع همکارش اونو برای عروسی دعوت کرده و داداشم گفته نمی تونه بیاد چون مامانش اینا از ایران میان اینجا و اونم گفته اونارم بیار! حالا داداش بدبخت من به شدت سرما خورده و نای عروسی رفتن اصلا نداره مامانه گیر داده که الا و بلا بریم ! موندم این بچه چقدر صبوره ! هر کاری اینا می کنن هیچی بهشون نمی گه ! احترامشونو حفظ می کنه درست برخلاف من که مثل گندم روی آتیش جلز و ولز می کنم ! 

گاهی فکر می کنم از مامانم بدم میاد ... بخاطر کارهاش... حرفاش ... بخاطر اینکه تو تک تک حرفاش مشخصه که چقدر برادرمو بیشتر از من دوست داره ! دو تایی مون همزمان تو سفر سرما خورده بودیم و حال جفتمون بد بود مرتب می رفت و می اومد و می گفت به برادرم که مامان جان چی می خوای برات بیارم ؟ بعد به من انگار نه انگار ! اینها دقیقا فرق گذاشتن بین دو تا بچه ... گاهی واقعا شک می کنم که این چرا سعی می کنه با من خوب باشه !  فکر می کنم نه از روی عشق و علاقه بلکه از روی نیازه ! به نفعشه که با من کنار بیاد چون پس فردا به من احتیاج داره ! 

کلا توی این سفر فهمیدم که چقدر بین من و مامانم اینا فاصله افتاده طوریکه دعا می کنم زودتر موعد برگشتنم به سوِئد برسه و برگردم ... برگردم و مجبور نباشم این چیزها رو تحمل کنم ... شاید داداشم بتونه تحمل کنه اما برای من غیر ممکنه واقعا

مسافرت کاری

این هفته رو کامل اومدم برای انجام یه پروژه کاری گوتنبرگ و الان هم لم دادم روی تخت توی هتل وموزیک گوش می دم و حال می کنم. یه 6 ماهی بود نیومده بودم گوتنبرگ و دلم حسابی براش تنگ شده بود. شهر خوش سایزیه ... نه خیلی کوچیکه و نه خیلی بزرگ... گاهی حس می کنم دوست دارم دوباره برگردم و اینجا زندگی کنم .

امروز عصر بعد کار بقیه همکارا می خواستن برن بار و  شام و اینا و از منم دعوت کردن که بیام باهاشون. خلاصه منم گفتم برم ببینم چه خبره. همه کله گنده های شرکتمون اونجا بودن ... همشون یا مدیر بودن یا مدیر پروژه و من یکی توشون کم سن و سال و دختر .

گاهی خیلی حس بدیه بین این همه مرد گیر کردن ... اینجا هم مرد سالاری کمتر از ایران نیست ... مردا جدیت نمی گیرن و باید حسابی خودتو نشون بدی تا بفهمن یه چیزی بارته ! حالا اینکه بین یه مشت آدم 40 ساله باشی که همه مردن و سوئدی و کلی پر اعتماد به نفس خیلی سخته ... مدیرها باهم بحث می کردن و کمتر به من توجهی داشتن طوریکه چند بار با خودم فکر کردم کاش نمی اومدم و در عوض می رفتم دوستامو می دیدم ! کلی از دوستام اینجا زندگی می کنن و بفهمن اومدم و نرفتم ببینمشون می کشنم. شایدم انتظار زیادیه که بخوای مردهایی به این سن و سال که همه مدیر و مدیر پروژه هستن باهات خیلی حرف زیادی داشته باشن بزنن. از طرف دیگه باید حواست باشه که چی داری می گی که یهو یه حرفی برخلاف میلشون نزنی که خوششون نیاد و بخوان ترورت کنن بعدا 

به هر حال یه کوکتل خوشمزه خوردم و بعدش هم همبرگر و  دو گیلاس شراب. کلا باره تخصصش کوکتل های خاص بود و مثلا بهش می گفتی من این طعمی دوست دارم و خودش برات یه چیز خاص درست می کرد و واقعا هم خوب بود کوکتل هاش.  حالا من می گم بسمه دیگه مشروب نمی خوام همکارام هی تعارف می کنن نه یه کوکتل داره با طعم تیرامیسو حیفه از دست بدی ! منم نمی خواستم زیاده روی کنم تو الکل که حالم بد بشه خلاصه اوضاعی بود!  ولی کلا هر چی باشن آدمهای مودب و مهربونی هستن سوئدی ها و من تا بحال ازشون بدی ندیدم. کلا یه سری از مسائلی هم که هست می دونم بخاطر اختلافات فرهنگی و سنی حساس بودن بیش از حد منه. بقول خودش ta det lungt یعنی سخت نگیر

وقتی واقعیت مثل پتک می خوره تو سرت

توی شرکت جدید که استخدام شدم فرمی بهم دادن به عنوان Emergency Contacts  یعنی اشخاصی رو معرفی کن که در مواقع اضطراری بشه باهاشون تماس گرفت. وقتی داشتم به دوستهایی فکر می کردم که می تونم اسمشونو توی اون فرم بنویسم یهو دلم گرفت ... واقعا چقدر دوست واقعی کم هست ... با خودم فکر می کردم چند درصد اینها واقعا موقع نیاز به کمکت میان و باری از دوشت برمی دارن ؟ این یکی از دردناکترین واقعیات مهاجرته بنظرم !