اعتماد بنفس یا پر رویی مسله اینست

هم خونه من اعتماد بنفس خیلی بالایی داره ! اما خیلی جاها متاسفانه این اعتماد بنفس دیگه جنبه خوب نداره جنبه بی تربیتی و بی ادبی داره

حالا که فکر می کنم می بینم چقدر دیروز کوتاه اومدم و سعی کردم مسئله رو به تنهایی حل کنم . اون به هیچ وجه حتی یک اپسیلون از موضعش پایین نیومد . بقدری رفتارش بی ادبانه بود که اصلا باورم نمی شه ! انگار خواب دیدم

وقتی بهش گفتم من ناراحت شدم که تو بهم گفتی دختر گیجی هستی گفت خوب آیدا واقعا هستی چرا باید ناراحت بشی که بهت بگم دختر careless و گیجی هستی ؟!!!! من خشکم زده بود حتی عذر خواهی هم نمی کرد . مصر روی حرفش ایستاده بود و حاضر نبود به هیچ وجه کوتاه بیاد .

و سر دعوای توی آشپزخونه مصرانه ایستاد که تو از قوانین همخونگی تخطی کردی و صداتو بالا بردی ! بعدشم که من رفتم بیرون برداشتی زنگ زدی بهم که کجایی  ! برگشته می گه اصلا به تو چه که من کجا بودم ؟!!!

وای نمی دونید انقدر سر این مسئله پیله کرد که کلافه شدم گفت باید بفهمی که کارت زشت بوده و از این حرفها !


این آدم فکر می کنه با این حرکات زشت و عامیانه می تونه دیگران رو به میل خودش راه ببره ! فکر می کنه که دنیا همیشه به همین منوال می چرخه ! نشون به اون نشون که شوهرشم تشویقش کرده بود سر قضیه ه که باید طرف رو سر جا می نشوندی و نباید کوتاه می یومدی ! اینا دیگه چه خانواده ای هستن ؟!!! چقدر آخه یه آدم می تونه رذل و بی ادب باشه !


برگشته می گه من هر موقعی که بخوام می تونم ن رو به سمت خودم بکشونم . هر وقتی که به نفعم باشه ! مواظب باش تو ضرر نکنی این وسط ! ! !


یعنی چنان حرفاش قاطعه که مار رو از توی لونه اش می کشه بیرون چه برسه به آدما !


بهش می گم من سعی می کنم درکت کنم هر آدمی یه مشکلی تو زنذگیش داره .... اون هم چند وقت پیش یه مشکلی داشت و من سعی می کردم زیاد سر به سرش نزارم

می گه که آیدا جون شما مشکلت بیشتره که ! باز من شوهر دارم و .....تو .... دود از کله من بلند شد گفتم ما خواستیم که مثلا باهاش راه بیایم و بگیم درکت می کنیم چی شد ! در مقابل همه چیز جبهه گیری می کنه .... بعدم می گه که الان خانوادم سینگاپورن ! نمی دونم من اصلا این آدم رو درک نمی کنم .


 دست روی دست بسیاره ما کوتاه اومدیم ! همه که کوتاه نمیان ! من هم از روی اجبار اینکارو کردم و حالا سعی می کنم کمتر باهاش برخورد داشته باشم . در اولین فرصت هم احتمالا برم بگم یه خونه دیگه می خوام !البته باید چند ماهی بسازم تا یه جای خوب گیرم بیاد

اونوقت علی می مونه و حوضش !


وسلام

اولین درگیری

چند وقته که با نازی مشکل پیدا کردم ! یعنی نه تنها من بلکه ن هم همینطور . امروز دیگه این بحث و بهتره بگم کدورت به اوج خودش رسید و با عث خیلی مسائل شد . اول اینکه تو آشپزخونه با هم حرفمون شد و من سعی کردم به خیال خودم اونو سر جای خودش بنشونم که متاسفانه بی فایده بود . بیدار شدم دیدم گذاشته رفته بی یه کلام حرفی ! زنگ زدم بهش جواب نداد ! اس ام اس هم دادم همینطور . بی خبر گذاشته بود رفته بود !

خلاصه منم اعصابم کمی خورد شد و ترجیح دادم خونه نمونم . رفتم پیش ن و گفتم بریم کمی قدم بزنیم . اول هم رفتیم سراغی از دوستان بگیریم . یکی از بچه ها بسته پستی داشت که رفتیم . کمکش کردیم تا بسته ها رو بیاره ! بعد هم کمی قدم زدیم . 

وقتی اومدم خونه نازی خونه بود و مشغول سلام که کردم که جواب نداد . ازش پرسیدم که چرا جواب تلفن و اس ام اس رو نمی داده که باز هم جوابی نداد ! و من هم رفتم توی اتاقم !

خلاصه بلخره یکم که گذشت صداش کردم و گفتم بیا صحبت کنیم ! گفتم بابا جان ما دو تا دختر عاقل و بالغیم . باید بتونیم ۴ کلام حرف بزنیم و با هم کنار بیایم . فقط که برای درس خوندن نیومدیم ! اومدیم که یاد بگیریم چطوری با دیگران کنار بیایم !

خلاصه بحث رو باز کردم و گفتم که چته ! وای انگار که یک چیزی هم بدهکار شدم ! شروع کرد که تو از اصول هم خونه ای بودن تجاوز کردی و صداتو برای من بالا بردی .... من هم گفتم تو هم تو دانشگاه هر چی تونستی باز من کردی که تو دختر گیجی هستی ! برگشت گفت من هنوزم می گم که تو گیجی !

یعنی واقعا ببینید پررویی تا چه حد ! بعد برگشت گفت این بحثی که داری می کنی مال دو هفته پیشه مال الان نیست . حرفای الانو بزن ! خلاصه ماجرایی داشتیم !

دیدم باید حداقل چند ماه تحملش کنم و به هیچ وجهی نمی شود مگر اینکه یک جوری سعی کنم فعلا باهاش کنار بیام . خلاصه کوتاه اومدم و گفتم اکی تو درست می گی . من تو آشپزخونه از حد و حدود خارج شدم و هیچ ترسی هم ندارم که معذرت بخوام . بعد هم شروع کرد که تو تاثیر پذیری و تحت تاثیر دیگران این حرفارو می زنی !‌ و هزار حرف دیگه

خلاصه بلخره کنار اومدیم و همدیگه رو ماچ کردیم و گفتیم فراموش کنیم اما واقعا دختر بسیار بی ادب و دریده و لکاته ایست که احساس مدیریت در تمام امور می کنه و مطمئنا من مدام باید باهاش درگیر بشم .

امیدوارم که بشه یه جورایی خونه مو یا بهتر بگم اتاقمو عوض کنم و حداقل برم پیش یه آدم غریبه ! اما پیش این آدم نباشم !

می گن چی ؟ دوری و دوستی ! واقعا نباید زیاد دور و برش پلکید چون با هیچ کس نمی تونه کنار بیاد .

کدورت ها

دیروز و پریروز اینجا تعطیلات آخر هفته بود ... اینه که با چند تا از بچه ها برنامه گذاشتیم که بریم با یه کشتی تفریحی به یه جزیره ای نزدیک اینجا ....


کلی هم خوش گذشت ... اینجا منظره های فوق العاده ای داره . دریای خوشرنگ آبی با آسمون پر از ابرهای بلوری و یه عالمه دار و درخت و چمن که بچه ها می گن تا چند هفته دیگه نا پدید می شه ! و زمستون سخت اینجا شروع میشه


خلاصه کلی عکس گرفتیم و کلی قدم زدیم و سر آخر هم بچه ها ماهی کباب کردن و .....


اینکه می گن ایرانیای خارج از کشور با هم بدن و ... اینجا داره کم کم خودشو به ما نشون می ده ! بعضی بچه ها دارن جمعشونو از بقیه جدا می کنن و بقیه رو قال می زارن به اصطلاح و تنها تنها دور هم جمع می شن که باعث کلی کدورت و اینا میشه ...


امروز نازی از نوشی گله می کرد که چقدر بچه است و چه کارهایی کرده ! مثلا شب اولی که ما اینجا رسیدیم ساعت ۸ شب بود و بارون شدیدی می اومد . قرار شده بود یکی از بچه ها که زودتر اومده و اینجا مستقر شده بره برامون کلید اتاقامونو بگیره اما مثل اینکه کلید اتاق همه رو بهش نداده بودن و یه عده شب بی جا مونده بودن . این شد که هر کی رفت یه جا ! و ما هم مجبور شدیم کف اتاق فرناز روزنامه پهن کنیم و بخوابیم . خوب یه کم سخت بود اما گذشت و فرداش رفتیم کلید ها رو گرفتیم . حالا نوشی هر جا میشینه می گه که وای بچه ها هر وقت یاد تخت خواب سلطنتی شب اولمون می افتم اشکم در میاد !‌و این نازی رو خیلی ناراحت کرده . کلا نازی زبون تند و تیزی داره و خود منم چند بار ناراحت کرده !


گله می کنه که چرا شما روزای اول که به یکی از دخترها مرمر رفته بودیم مرکز شهر بازی در اوردین و نزاشتین بریم رستوران .... من خودم نرفتم چون نمی دونستم اصلا کدومشون خوبه کدوم بده ! گفتم اول از یکی که وارده بپرسیم و بعد بریم پول بدیم ! خلاصه نازی دلگیر شده و می گه کارای شما بچگانه است و از این حرفا ... منم بهش گفتم نازی جون شاید یکی پول نداره واسه این کارا! میگه اگه پول نداره خودشو از بقیه جدا کنه !


کلا از خلاقش خوشم نمیاد . تنده و خود خواه یکمی . خدا آخر عاقبت منو با این همخونه بخیر کنه !

غم دوری

امروز ۹ امین روزی است که به اینجا ( سوئد ) اومدم . به قول یکی ار دوستان تا امروز مثل یک توریست شهر رو دیدم و گشتم و تفریح کردم اما تقریبا دیگه همه چیز داره عادی می شه و این سفر از شکل یه مسافرت تفریحی بیرون میاد . درس ها هم دارن سنگین و سنگین تر می شن و من وحشت زده از اینهمه تغییر واقعن می ترسم .  گاهی دلم می خواد این کابوس تموم بشه و من برگردم به خانه ی آشنای خودم کنار مامان و بابا و آیدین . اونوقته که به خودم یادآوری می کنم که این سختی مال ۲ ساله . در عوض بعدش می تونم طعم آسایش و راحتی رو بچشم . به خودم می گم همه چی تو ایران همونجوری هست و هر وقت بخوام می تونم برگردم به محیط آشنای خودم ...


بیشتر از همه دلم برای خانوادم تنگ شده و دوست دارم اونها کنارم بودن ... گر چه هر روز با هم صحبت می کنیم اما ....


به هر حال امیدوارم این حس هم بگذره و من به محیط جدید عادت کنم و با دوری خانوادم کنار بیام و عوض وقت گذرونی به درسام برسم ....


۴ ماه تا کریسمس مونده

۴ ماه تا روز دیدار عزیزانم ....


برای رسیدن اون روز بی قرارم ..........

اولین یادداشت از سوئد

بعد مدتها اولین یادداشتمو از سوئد می نویسم ...

تازه یک هفته از اومدنم به اینجا گذشته ، کلاسا شروع شده و کم کم داریم درگیر درسها می شیم .

خوشبختانه همه چیز خوب پیش میره و از وضعیتم راضیم . اینجا دوستای ایرانی زیادی دارم و تنها نیستم . بخصوص یه همخونه ی ماهی دارم که فوق العاده خونگرم و مهربونه و پر از شور و هیجان ... بدون اون مطمئنا سخت می گذشت....

اینجا یه شهر کوچیکه ولی فوق العاده سرسبز و زیباست ....


سعی می کنم گذشته ها رو فراموش کنم . دوران راحتی و بی دغدغگی رو ، قراره یه زندگی جدید بسازم ...

اینجا برای اولین بار کاملا مستقلم بدون کمک کسی ... همه تصمیمات رو باید خودم بگیرم و باید روی پای خودم وایستم ... و مصمم شدم که همه چیزو عوض کنم ...


 دلم برای همه عزیزانم تنگ شده و بی صبرانه منتظرم که زودتر ببینمشون