کار جدید

این روزها مشوشم. حس می کنم هیچ چیز سر جای خودش نیست و من حیران این وسط مانده ام که چه کنم. تا بحال یک کار معمولی داشتم و جدیدا تصمیم گرفتم یک فوق لیسانس دیگر در زمینه مورد علاقه ام بگیرم که قطعا بعدها باعث پیشرفتم در کار کنونی ام هم خواهد شد. اما این پبشنهاد کار جدید همه چیز را ریخته بهم. کلا برنامه زندگیم دارد عوض  می شود و خودم نمی فهمم. کار سنگینی هست با حقوق خیلی بالا و همه ی اطرافیان می گویند خری اگر نروی و من می دانم که اگر بروم دست کم یکسال اول با سختی روبرو خواهم بودو مانده ام که بپذیرم و به بهای پیشرفت سختی ها را تحمل کنم یا به همین کار کنونی بچسبم ؟  

نمی دانم اصلا من ادمی هستم که مدام دنبال سختی و تغییر باشد و پیشرفت کند یا برعکس ... آدمی که ترجیح می دهد یک کار کاملا معمولی داشته باشد و هر روزش مثل دیروز باشد.  تردید دارد دیوانه ام می کند. از طرفی می دانم که با این کار سنگین باید درس را هم ول کنم و بچسبم به کار. 

هی سرنوشت حواست هست مرا به کجا داری می بری ؟ 


پ ن :بعد مدتها دیشب خواب  دیدم آنهم یک خواب آشفته .  خواب دیدم کاری کردم که مامان بابام باهام قهر کردن. آخرای خواب بابا باهام آشتی شد اما مامان هنوز قهر بود. خیلی تو خواب عذاب وجدان داشتم از اینکه مامان باهام قهره. 

چیکار کنم ؟

این روزا خیلی استرس دارم ... یک کاری بهم پیشنهاد شده با حقوق خفن و نمی دونم چیکار کنم. کارمو دوست دارم و همینطور همکارامو و محیطشو و رییسم که واقعا مهربون و عالیه . برای همین موندم چه کنم. از طرفی حقوق اون کار زیادتره و از طرفی مطمئن نیستم که محیطش به اندازه این یکی خوب باشه . خلاصه مثل چی موندم که چی کار کنم و کلی استرس دارم.

خودت را دریغ نکن !

زندگی گاهی می تواند به درد بدی تبدیل شود. می تواند انقدر تلخ شود که دیگر تحملش را نداشته باشی. می تواند خانواده ات را ازت بگیرد و کیلومترها دورتان کند. می تواند آدمها را تغییر دهد و به کسی تبدیل کند که حس می کنی دیگر نمی شناسیشان. می تواند سردت و سردترت کند ... نسبت به همه چیز و همه کس.  نسبت به نزدیک ترین اعضای خانواده ات . زندگی گاهی خیلی بی رحمه. زندگی می تواند گاهی بترساندت. گاهی انقدر صدمه دیده ای که از هر آدمی  حتی از نزدیکی اعضای خانواده ات می ترسی. چرا ؟ چون نبود دوباره شان می ترساندت. چون نمی خواهی دوباره صدمه ببینی ! نمی خواهی دوباره دوریشان را تحمل کنی !

اما ...

اما  در کنار همه سختی ها زندگی می تواند شیرین باشد. می تواند نشانت دهد که چقدر قوی هستی . که آدمهای دور و برت چقدر می توانند دوست داشتنی باشند. دوری عزیزان به تو نشان می دهد که چقدر دوستشان داری و قدرشان را نمی دانستی .  می فهمس باید  قدر بودن عزیزانت را در همین لحظه بدانی چون معلوم نیست همین فردا باشند. باید سعی کرد همین  الان با تمام وجود از حضورشان لذت بردو عشق ورزید قبل از آنکه دیر شود.

چقدر ترسو باید باشی که بخاطر ترس از از دست دادن آدمها از نزدیک ترین عزیزانت فاصله بگیری و خودت را ازشان دریغ کنی و محبتشان را پس بزنی فقط بخاطر بزدلی خودت ؟!  

خبرهای خوش این روزها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آغاز 30 سالگی

امروز اولین روز از 30 سالگیمه . به دهه قبل زندگیم که نگاه می کنم از خودم راضیم. مهاجرت ، درس خوندن ، مستقل شدن ، کار خوب ، زندگی شیرینی که با میم داریم  ... تمام اینها در این دهه اتفاق افتاد.  آسون بدست نیومد ، باتلاش و سختی تونستم تک تکشون رو بدست بیارم اما امروز که به عقب نگاه می کنم می بینم که از خودم راضیم. 

یادمه نوجوان که بودم فکر می کردم به 30 سالگی نمی رسم  و قبل از اینکه انقدر پیر بشم می میرم اما امروز می بینم 30 سال خیلی هم نیست !

دلم می خواد که خیلی تغییرات تو زندگیم بدم. برای دیگران زندگی نکنم (همین الانشم تا مقدار زیادی اینکارو می کنم). دوستای بیخود رو که فقط دنبال سود و کسب منفعت از آدم هستن بریزم دور و همون چند تا دوستی رو نگه دارم که می دونم واقعا و از ته قلب دوستم دارن و همیشه به یادم هستن. اعتماد به نفسمو ببرم بالا و سعی کنم توی کارم بیشتر موفق باشم. امروز که اولین روز 30 سالگیمه به خودم قول می دم که زیاد اینجا نمونم و زود زود برم پیش برادرم. چون هیچ چیز مثل خانواده ی آدم نمی شه. فقط نهایتا 3 سال دیگه مونده ...

امسال شروع به خوندن یک رشته ی جدید دیگه در کنار کارم کردم. رشته ای که خوندنش نه بخاطر فقط دانشگاه رفتن که فقط و فقط به خاطر علاقه ی خودمه و از وقت استراحتم برای خوندنش می زنم اما می خونمش. مصمم که پیشرفت کنم  بخصوص توی کار باید حسابی خودمو و قابلیت هامو نشون بدم.


امروز آغاز یه دهه جدیده . امیدوارم ده سال دیگه که به عقب برمی گردم از دهه ای که گذشته راضی باشم.