اختلاف فرهنگی

اینجا مملکت آزادی هست و همه حق انتخاب کردن دارند اما من نه ... چرا ؟ چون حتی وقتی مهاجرت هم می کنی بند ها از دست و پایت بار نمی شود. اختلاف فرهنگ  بین خانواده ات و کشوری که سعی می کنی خودت را با زندگی کردن در ان وفق دهی مدام مثل پتگ توی سرت می خورد و به تو یاداور می شود که تو نمی توانی آزاد باشی و حق انتخابی نداری.  بنابرین اگر خواستار حفظ ارتباط خوب با والدینت هستی مجبوری مطابق فرهنگ انها قدم برداری و راضی نگهشان داری. غم انگیر اینست که انها فکر می کنند وادار کردنت به رفتار کردن مطابق فرهنگشان به نفع خودت هست و آخر عاقبتت حتما به خیر می شود. آنها جز فرهنگ خودشان چیزی نمی شناسند و تجربه ای نکرده اند و اصلا برایشان قابل درک نیست که کسی می تواند چیزی جز آن را هم بخواهد.

این حس خیلی آزارم می دهد ... حس اینکه با اینکه توی مملکت آزادی هستم باز هم نمی توانم آزادانه انتخاب کنم  و باید برای راضی کردن والدینم مطابق فرهنگ آنها رفتار کنم. فرهنگی که اینجا خیلی قسمت هایش عجیب و غریب و آزار دهنده می شود و خودت هم توجیحی برایش نداری. بارها شده دوست های سویدی ام سوالهایی کردند که نتوانستم جوابی به آن بدهم. سوالهایی که باعث شده احساس شرم و بدبختی کنم. خیلی اوقات سعی کردم خودم را به آن راه بزنم و به روی خودم نیاورم. 

میم هم خالف این هست که مطابق فرهنگ آنها رفتار کنیم. می گوید باید یکجا بایستی و بگویی می خواهم خودم انتخاب کنم.

با خودم می گویم انها به میل خودشان تو را می چرخانند و بعدها عواقب کارهایی که به خاطرشان کردی خرت را می گیرد.


حال و هوای کریسمس

این روزها حال و هوای کریسمس به شدت دور و برم حس می شه. خیابونا چراغونی شده ، پشت پنجره ی اکثر خونه ها لامپ های مخصوص کریسمس روشنه و همه مشغول خرید کادوهای کریسمس برای عزیزانشون هستند. من هم امسال تصمیم گرفتم که درخت کریسمس بخرم و خیلی خوشحالم که اینکارو کردم چون می بینم روی روحیه هم خودم و هم میم کلی تاثیر داشته . وقتی می ریم خونه اولین کاری که می کنیم لامپ های درخت کریسمس رو که گوشه اتاق نشمین هست روشن می کنیم و این باعث می شه حال و هوامون  کلی عوض بشه. برای اولین بار حس می کنم که منم برای کریسمس کلی هیجان دارم و خوشحالم.

پریروز برای شب یلدا با چند تا از دوستام دور هم جمع بودیم. در واقع دیدم وسط هفته نمی شه اینه که گفتم آخر هفته بجای وسط هفته جشن بگیریم. خلاصه کلی انار خریدیم و آجیل و بساط شب یلدا رو پهن کردیم. بعد هم با یکی از دوستام آش رشته درست کردیم. البته در واقع میم و دوستم آش رو پختن و من بیشتر نگاه می کردم.

بقیه مهمونا هم کم کم اومدند از جمله دوستم ل که خواهر و برادرش رو سر خود دعوت کرده بود و به من هم نگفته بود. حالا اینها بماند وسط مهمونی که همه گرم صحبت بودند یهو بحث برگشتن به ایران پیش اومد و اینکه برادر این دوستم خیال داره بگرده ایران . یهو ل شروع کرد به بحث های بیخودی که چرا می خوای برگردی و غیره و ذالک. بقیه مهمونها هیچی نمی گفتند و ل شاید نیم ساعت دست تنها با برادرش بحث می کرد و بقیه معذب نگاه می کردند و هیچکی هم نبود که بگه بابا جان این بحث های خصوصی تونو ببرید توی خونه های خودتون انجام بدید. بحث هاش بیشتر با حالت دعوا و پرخاش بود و نمی گذاشت کسی نفس بکشه. بخاطر همین همه ساکت بودند و چیزی نمی گفتند.

بجز اون خیلی خوش گذشت و کلی نشستیم. تقریبا تا ساعت 2_3 و کلی حرف زدیم از این در و اون در و آجیل و انار خوردیم . حالا هم توی شرکت نشستم که تقریبا سوت و کوره چون دو روز دیگه شب کریسمس هست و همه تعطیل کردند. منم اخر هفته قراره با دوستام 4 روز بریم مسافرت  و یکهفته بعدشم یه مسافرت یک هفته ای می ریم به یه جزیره ی خوش آب و هوا و گرم.

امروز !

امروز نفسم بریده. بس که از سر صبحی و حتی شب قبل تنش داشته ام. حس می کنم آدمها حتی نزدیک ترین افراد توی زندگیت تو را فقط برای منافع خودشون می خوان و نه چیز دیگرکه محض اینکه معادلات زندگی فقط کمی به هم می خورد از جا در می روند.

از شب قبل ناراحت بودم و میم هم اخیرا فشار کار و درسش خیلی زیاد شده و تا ساعت 9 شب درس می خواند و بعد مثل مرده ها می آید و می خوابد. صبح که بیدار شدم هنوز دلخور بودم. اما به هر زحمت بود بلند شدم و میم را رساندم ایستگاه قطار که برود دانشگاه و خودم هم آمدم سر کار. به محض اینکه رسیدم سر کار دیدم میم 40 بار زنگ زده و پیغام گذاشته ... مثل اینکه آقا کیف پولش را یادش برده ببرد و از من می خواست برایش پول ببرم ! کفرم در آمد اما مجبور بودم کمکش کنم !

حالا توی شرکت پشت میزم نشستم و هر حرکت همکاران روی اعصابم است . حرف زدن های بی موقع و بی ملاحظه شان وقتی دارم روی چیزی تمرکز می کنم و خیلی کارهای دیگر. خدا امروز را و کلا این هفته را بخیر بگذراند.

این روزها

این روزها مثل همیشه می گذره . میم کلی کار و استرس داره و باید یکی از مقاله هاشو تموم کنه که توی journal  چاپ بشه و سوپروایزرشم نامردی نمی کنه و هی  ایراد می گیره خلاصه اعصابش حسابی خورد شده . منم مثل همیشه می رم سر کار و میام. توی شرکتمون یک تغییرات  دارن می دن و منم می خواستن منتقل کنن یه بخش دیگه که کلی ناراحت شدم و گفتم بابا من پیشنهاد کارمو رد کردم که اینجا توی این بخش بمونم چون از کارم راضیم و خلاصه گفتن که لازم نیست منتقل بشم جای دیگه که اینم خودش جای بسی خوشوقتی داره.

زمستونه مثلا اما هوا خیلی سرد نشده و سوئد کلا  تو سالهای اخیر خیلی سرد نیست و اینم خودش جای بسی خوشحالی داره چون من از سرما و برف زیاد خوشم نمیاد. اما اینا عاشق برفن چون زمستونشون تاریکه و برف سفیده و نور رو منعکس می کنه و یکم روشن تر می شه همه جا. 

دیگه اینکه دوست صمیمیم بچه دار شده و اسمشم گذاشته آوا. هنوز نشده برم نی نی رو ببینم .اما کلی ذوق دارم که بغلش کنم.  

سوءتفاهم مسخره

دیروز مسئول بخش HR شرکتی که بهم پیشنهاد کار داده بود قرارداد رو برام ایمیل کرد تا بخش هاییش رو پر و تکمیل کنم و بهش برگردونم و منم هنوز توی شیش و بش این بودم که چه گلی به سرم بگیرم و اینکه می ارزه آرامش کاریم رو فدای پول بیشتر کنم یا نه . وقتی قراردادو دیدم چشمام تقریبا گرد شد چون حقوق رو خیلی کمتر از اون چیزی که توافق کرده بودیم زده  بود و مشوق اصلی من  برای قبول کار حقوق پیشنهادی بالاش بود . فکر کردم احتمالا  اشتباهی شده و سریعا ایمیل زدم که یعنی چی این مبلغ ؟ بلافاصله بعدش بهم زنگ زدن و گفتن که اشتباهی نشده و مبلغ توافقی از اول هم همین بوده منم همینطوری هاج و واج ایستاده بودم که چطور همچین چیزی ممکنه؟چون کلی سر مبلغ صحبت کرده بودیم و حالا این اومده بود می گفت لیلی زن بود یا مرد ؟! به هر حال بهش گفتم که هم وقت خودت و هم وقت من رو گرفتی با این کار و پیشنهاد کار رو رد کردم رفت و خیال خودمم حسابی راحت شدو فکر کنم تا یکی دو سال دیگه به فکر عوض کردن کار نیفتم چون هنوز خیلی چیزها هست که همینجا باید یاد بگیرم و نمی خوام هی از این شاخه به اون شاخه بپرم و آخرم هیچی یاد نگیرم.



پ ن : کلا برخورد این کمپانی  بین المللی  مشهور خیلی من رو متعجب کرد و از این به بعد حتما بعد مکالمه سر اینجور مسائل ازشون می خوام که لیست توافقاتی که کردیم رو مکتوب کنن و برام بفرستن . چقدر این شرکت زرت و زورت و وقت و بی وقت به من زنگ می زد و هی فشار می اورد که جواب بده و این اطلاعات روبفرست و از این حرفها... خیلی وقتمو گرفتن و آخرم اینطوری شد. در ضمن خانمی که از بخش  HR  زنگ می زد توی خود سوئد نبود و از رومانی زنگ می زد اگه اشتباه نکنم و انگلیسی هم به  زور حرف می زد. شیطونه می گفت بهش بگم که بهتره بری و روی انگلیسیت بیشتر کار کنی تا بی خود وقت ملت رو تلف نکنی. چون مطمئنم اون بود که مبلغ توافقی رو که مدیر بخش گفته بود اشتباه فهمیده بود و تا لحظه آخر که قرارداد ننوشتن سوتیش رو نشد!