بیست سالگی

گاهی چقدر هوس می کنم که به بیست سالگی ام برگردم و دختری بشوم که دغدغه ای جز درس خواندن ندارد. دختری که ماه به ماه از پدر پول تو جیبی می گیرد و تازه آخر ماه همیشه هشتش گروی نهش است. دختری که بیست و چهار ساعت وقتش توی این پاساژ و اون پاساژ می گذرد و مدام می شنود که انقدر پول های بی زبان را برای آشغال پاشغال ندهدو کمی آینده نگر باشد. دخترک تمام سعی اش را می کند که مطابق میل خانواده اش  باشد هر چند خیلی سخت است. گهگاهی هم به خودش تخفیف می دهد و دور از چشم پدر و مادر زیر آبی می رود و مطابق میل خودش زندگی می کند ... عاشقی می کند. دخترک گاهی با جمعی از دوستانش دسته جمعی می روند می نشینند توی کافه به و قهقه های خنده شان کافه را برمی دارد. 

دختری که تا نیم ساعت دیر می کند مادر و پدرش تلفن به دست دور خانه می گردند و از نگرانی آرام و قرار ندارند. بازخواستش هم می کنند و گاهی اوقاتشان هم تلخ می شود و برایش از ناامنی جامعه می گویند و می گویند بیشتر مراقب باشد. 

دختری که عاشق کتاب خریدن هست و ساعتها بی خستگی کتاب فروشی های مختلف را بالا و پایین می کند و کتابخانه ی اتاق نارنجیش پر است از کتابهای مختلف. 

حالا وضعیت دخترک زمین تا آسمان تغییر کرده. دخترک بزرگ شده و مسئولیت همه چیز با خود خودش هست. نه کسی  هست که نگرانش شود و نه باید به کسی جواب پس بدهد. زندگی به کل تغییر کرده ... خودش هست و خودش. انگار همین دیروز بود که بیست ساله بودم ... مثل یک چشم بهم زدن گذشت.