داستانک

وسط روز زنگ زدم به میم که می شه بری خونم کارت بانکمو پیدا کنی شمارشی بهم بگی. وسط روزه و میم کلی کار داره و چند روز دیگه هم باید بره کنفرانس مقالشو ارائه بده. یه خورده اخم و تخم می کنه و می گه نه نمی شه کلی کار دارم. دارم رو presentation برای کنفرانس کار می کنم.

بهش هیچی نمی گم و خداحافظی می کنم اما خیلی ناراحتم. احساس می کنم اینهمه که من خودمو برای میم می کشم چرا اون هیچ کار نمی کنه. دلم کلی می گیره. بعد چند دقیقه میم می زنگه می گه کارتت کجاست ؟ کلی زوق می کنم نه برای اینکه به اطلاعات کارتم خیلی فوری احتیاج دارم بلکه برای اینکه می بینم میم به موقع کمکم می کنه. برای اینکه می بینم می تونم روش همه جوره حساب کنم. خدایا مرسی ... 



نظرات 2 + ارسال نظر
×بانو! شنبه 8 فروردین 1394 ساعت 01:47 ق.ظ http://x-banoo.blogfa.com/

خدا رو شکر!
راستی سال نوت هم مبارک

مرسی عزیزم سال نو تو هم مبارک

علی شنبه 15 فروردین 1394 ساعت 10:48 ق.ظ

سلام
وبلاگت رو خوندم ..ادبیات خوبی داری..منتها خیلی غمگین شدم از این همه احساس کمبود و عقده که بخشی از این هم بر میگرده به جامعه بی مسئولیت و بخشی هم به شخصیت..امیدوارم بالاخره یه روزی آرامشت رو پیدا کنی دختر گل ایرانی

ممنون از کامنتتون اما باید بگم گوش شیطون کر چشم شیطون کور این روزها آروم ترین و زیباترین روزها رو می گذرونم. در کنار کسی که دوستش دارم ، کاری که ازش لذت می برم ، دوستان خوب و زندگی که خودم انتخاب کردم.
عقده هم بنظرم کسی داره که ناشناس میاد کامنت می گذاره و بدون ارائه دلیل در مورد کسی که هیچ تصوری راجبش نداره صحبت میکنه ! ایشالا آرامش به شما برگرده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد