دغدغه های این روزهای من

این روزها استرس دارم ... استرس هایی که ناشی از فکر و خیالهای شاید بی خودی از نظر خیلی ها . نمی دونم قبلا نوشتم یا نه اما چند وقت پیش رئیسم پیشنهاد داد که برم یه بخش دیگه از دپارتمانمون و اونجا شروع به کار کنم و بهم گفت که باید از فرصت های پیش اومده برای یادگیری استفاده کنم. البته توضیح داد که اول اینکارو به یک نفر دیگه پیشنهاد داده بوده اما اون می ترسیده از ریسک و تغییر کار و بعد رئیسم فکر کرده بود که من که تازه اومدم حتما انعطاف پذیرترم. البته توی بخش جدید نیرو کم دارن و واسه همین بجز من ۴ نفر دیگه هم از جاهای دیگه کمپانی منتقل شدن اونجا. حالا من نشستم و هزار جور فکر و خیال تو سرمه ... نکنه رئیسم ازم ناراضیه ؟ نکنه کارمو درست انجام ندادم ؟ نکنه اینم یه راهیه برای خلاص شدن از شر من و ... نکنه ... نکنه ... نکنه ؟ مخم منفجر شد از بس فکر و خیال کردم. از طرفی شرکتمون داره reorganization انجام میده یعنی خیلی دپارتمانها رو حذف می کنه و دپارتمان جدید ایجاد می کنه و اکثر مدیرهامون از جمله مدیر ما برای پوزیشن های جدید اپلای کردن چون کل دپارتمانها در حال تغییره و این خیلی استرس ایجاد می کنه که نکنه یه عده رو بندازن بیرون ! و مثلما اگه بخوان اینکارو بکنن از کم تجربه ترها شروع می کنن ... در واقع الان هیچ کس نمی دونه چی قراره پیش بیاد!

زندگی خیلی سخته ... مثل یه مبارزه ی دائمی می مونه . دارم فکر می کنم اگه بیکار بشم چند ماه می تونم هزینه اجاره خونمو بدم (خونم دیگه دانشجویی نیست و مثلما گرونتر از سابقه). فکر می کنم چقدر پس انداز دارم و چند ماه می تونم دووم بیارم ؟‌ البته در صورت از دست دادن کار سه ماه فرصت هست که کار پیدا کنم وگرنه باید برگردم ... همه ی اینها مثل یه کابوس می مونه . کی بشه از این کابوس خلاص بشم نمی دونم ... حداقل اگه شهروند سوئد باشی نگران ویزا و این چیزها نیستی و یه حقوق بیکاری هم می گیری و نسبتا خیالت راحت تره ! می بینید دانشجو که بودم یک مشکل داشتم و اون پیدا کردن کار بود و حالا چند تا مشکل و دغدغه . خستم ... خیلی خسته ... میم چند روزه رفته ماموریت یک کشور دیگه و من خیلی احساس ناامنی و بی پناهی می کنم . چندین بار فکر کردم که اگه یه بلایی سرم بیاد و میم نباشه چی می شه و کی بدادم می رسه ! یه حسی بهم می گه آیدا از میم بخواه که چند وقتی نبینید همدیگر رو ... خودمو واقعا گم کردم  انگار !


پ ن :‌ساعت ۹:۳۰ و آیدا با مامانش حرف زده و الان کلی حالش بهتره ! 

نظرات 3 + ارسال نظر
سوری چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 12:23 ق.ظ

خداروشکر الان ارومی. نگران نباش. به امید اینده ای بهتر. سرنوشت رو بساز

مرسی سوری جان. سعیمو می کنم

وحید شنبه 25 آبان 1392 ساعت 11:24 ب.ظ http://bealive.blogfa.com/

من یه کامنت گذاشتم نمی دونم ثبت شد یا نه...

من هر چی کامنت بود تایید کردم نمی دونم ...

ملیحه یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 07:29 ب.ظ http://mindofagirl.blogfa.com/

اره خیلی بهش وابسته شدی یه مدت کمتر همو ببینین برات بهتره خودت رو پیدا میکنی
به کارتم اینجوری فکر کن که اگه مهارت کافی نداشتی حتی بهت فکر هم نمیکردن.لابد این قابلیت رو در تو دیدن!!

آره فعلا که گاهی سعی می کنیم فاصلمونو بیشتر کنیم ... گر چه که سخته و نمی شه ... اما چون فاصله های خونه مون یکم بیشتر از قبله کلا ناخودآگاه اینطور میشه
آره احتمالا ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد