دلتنگی!

یهو دلم تنگ شد برای روزهایی که با مامان می رفتیم خرید ... خرید ساده خونه ... شهروند آرژانتین ... خرید رفتن هر از گاهی توی تجریش ... خریدن کالباس و خیارشور و ... خوردن دورهمی ساندویچ و دیدن یه فیلم باحال با جمع خانواده ! دلم تنگ شد برای قدم زدن هامون توی کوچه پس کوچه های دور و بر خونه و تماشا کردن تهران از اونجاها ... یادش بخیر به سمت پاتوق همیشگی راه می افتادیم و نیم ساعتی قدم می زدیم و بعد می ایستادیم به تماشای یک شهر و شلوغ در دل شب ... گاهی هم از سوپری همون دور و بر یه بستنی می خریدیم و می زدیم به بدن ! 

یادش بخیر پیاده روی های طولانی به سمت کلاس زبان ... تاکسی سوار شدن های هر از گاهی ...  باورم نمیشه چطور ناگهان زندگیم عوض شد ... ماههای آخر رو فقط کلاس زبان می رفتم و بس ... گاهی خیلی خسته کننده می شد و دلم می خواست فرار کنم اما باعث شد زبانم خیلی خوب بشه ! واقعا الان دلم می خواد برم سر یه کلاس زبان بشینم ببینم چطوریه بعد مدتها !  تقریبا اکثر معلم های زبانم هم اومدن خارج و ایران نیستن !



نظرات 3 + ارسال نظر
قصه داستان رمان عاشقانه چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت 10:44 ب.ظ http://way.blogfa.com

سلام دوست گرامی
یک داستان نه چندان جالبی را نوشته ام، خوشحال میشوم اگر به وبلاگ بنده تشریف بیاورید و داستانم را از روی حوصله و دقت بخوانید و نظرتان را در موردش بدهید
منتظر حضور گرم شما هستم
سپاس

وحید شنبه 27 مهر 1392 ساعت 08:18 ب.ظ http://bealive.blogfa.com/

تهران، شهری که زندگی توش بشدت جریان داره. ایشالا بیای و حسابی بگردی.

مرسی ایشالا

سمیه-تهران نوشت یکشنبه 28 مهر 1392 ساعت 11:11 ق.ظ http://tehrannevesht.blogsky.com

چه دلتنگی های ساده اما شیرینی

آره اما همینا الان انقدر دور از دسترسه که مثل یه آرزو می مونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد