زمان

بزرگترین هدیه ای که میتوان به کسی داد؛

"زمـــان" است!

هنگامیکه برای یک نفر وقت میگذاری ،قسمتی از زندگیت را به او  دادی که باز پس نمیگیری !

دقت کنید که دارید واسه کی وقت میگذارید!

شوهر خیانتکار

دخترک نوزده سالشه و توی یه خانواده ی مذهبی با محدودیت های فراوون بزرگ شده . یکسالی هست که ازدواج کرده . ازدواجش کاملا سنتی و با تایید خانواده بوده و پیش خانواده شوهر زندگی می کنه اونم تو یه شهر دیگه دور از خانواده . چند وقت پیش شوهر بیست و دو سالش کم کم زمزمه ازدواج دوم رو سر داده . بهش گفته من چه گناهی کردم که باید تا آخر عمر به پای تو که دوستت ندارم بسوزم ؟ منم جوونم حق زندگی دارم ، کلی آرزو دارم ! حالا هم بدون هیچ خجالت یا ملاحظه ای جلوی این خانوم زنگ می زنه به دوست دخترش (که یک خانم مطلقه هست) باهاش حرف می زنه و گفته می خوام طلاقت بدم و اونو بگیرم ! دخترک هم بهش گفته هر کار دوست داری بکن! خانواده شوهر می گن تحمل کن درست می شه و حتی یه جورایی جلوی ارتباطتشو با خانوادش گرفتن و کنترلش می کنن که زنگ نزنه و چیزی نگه. خودش هم می ترسه به خانوادش بگه و دست رو دست گذاشته منتظره ببینه چی پیش میاد ! مرتب هم از دوست و آشنا کمک می خواد ولی به حرف هیچکی هم گوش نمیده و مدام کار خودش رو می کنه . به شدت منفعله و اجازه داده خانواده شوهر واسش تصمیم بگیرن که چیکار باید بکنه و چیکار نکنه و واقعا همه رو کلافه و عصبی کرده . خوب دختر خوب وقتی خودت به خودت کمک نمی کنی چطور انتظار داری بقیه کمکت کنن ؟ نکنه منتظری معجزه بشه ؟   


شما فکر می کنین چه سرنوشتی در انتظار همچین کسیه ؟ 

تو رو خدا منفعل نباشین ، اختیار زندگیتونو بدست دیگران ندین و منتظر نمونین براتون تصمیم گیری بشه ! 

من برای این دخترک نگرانم و دعا می کنم که آخر عاقبت بخیر بشه .

غمگینم

غمگینم
چونان پیرزنی
که آخرین سربازی که از جنگ برمی‌گردد
پسرش نیست

ولادیمیر مایاکوفسکی

حکایت تکراری دوست معمولی

خیلی از دختر پسرها وقتی رابطه ای تموم میشه نمی تونن پشت سرش بگذارن و سعی می کن به هر بهانه ای که شده طرفو تو زندگیشون نگه دارن !  در واقع نمی تونن یه رابطه بیمار رو قطع کنن

معمولا کسایی که پیشنهاد می دن بیا دوست معمولی باشیم از جدا شدن و از دست دادن طرف می ترسن و می خوان یه جورایی خودشونو گول بزنن . گاهی هم می خوان طرف رو تو زندگیشون نگه دارن که در صورت امکان دوباره برگردن . تکلیف اینجور آدمها حتی با خودشون هم روشن نیست چه برسه به طرفشون . 

همین دوستی های معمولی هست که خیلی چیزها رو به لجن کشیده ! با هر پسری که حرف می زنی هزار جور دوست معمولی و ... داره در حالیکه این قضیه تو جامعه ما پذیرفته نیست و اکثرمون هم جنبه دوست معمولی بودن رو نداریم . 

اگه می بینید خارجی ها اینکارو می کنن ، آقاجون اونها از دبستان و حتی قبل از اون قاطی هم هستند . تو دوران مدرسه دوست معمولی بودن بین دختر و پسر یه چیز عادیه براشون ! اما مارو از همون دبستان جدا کردن . تازه وقتی می خوایم بریم دانشگاه دوباره چشممون به همدیگه می افته ! 

اینجور آدمها با سعی در نگه داشتن دوست سابقشون ثابت می کنن که بهش بی احساس نیستن و وجود اون تو زندگی براشون مهمه و حاضرن به هر شکلی که شده طرفو نگه دارن . طرف هم که تا آخر عمر تنها نمی مونه بلخره با یکی دیگه آشنا میشه و سر و سامون می گیره . اونوقت تکلیف این دوست معمولی چیه ؟ 


کاش بعضی آدمها یکم جربزه داشتن و دنیا رو به ... نمی کشیدن ! جنبشو وقتی نداری کسی مجبورت نکرده ادای خارجیها در بیاری و ادعای روشن فکری بکنی .  واقعا از ادامه ی یه همچین دوستی چی می خواد نصیبت بشه آخه ؟  


مخاطب خاص : گر چه که می دونم احتمالا حتی ادرس اینجا رو فراموش کردی اما بدون که یه آدم هرزه ای همین و من میونه ای با آدمهای هرزه ندارم . من از آدمهای کثیف که واسه هیچی حرمت قائل نیستن متنفرم ! 






دلم گرفته از این وضع نا امید کننده !

یه مسافرت کوتاه پیش اومد و اتفاقا یک شب پیش همخونه سابقم بودم !  چقدر اوائل که اومده بودیم سوئد با هم مشکل پیدا کرده بودیم و سایه همو با تیر می زدیم . توی همین وبلاگ کلی درباره اخلاقش و مشکلاتمون و ... نوشته بودم . کلی یاد گذشته ها کردیم ، یاد اشتباهاتمون و بی تجربگی هامون . کلی گفتیم و خندیدیم و من احساس کردم که چقدر این آدم رو حالا بیشتر دوست دارم . آدمی که اقرار می کنه به اشتباهاتش ... من هم اشتباه کردم ، من هم بی تجربه بودم . چقدر بهم اون شب محبت کرد . حتی خودش روی زمین خوابید و منو فرستاد روی تختش بخوابم ، واقعا شرمنده شدم از محبت هاش ! 


خیلی خستم ، ظرف دو روز ۱۴ ساعت در سفر بودم اونم با هوای خیلی سرد اینجا  ... واقعا بعضی جاها از سرما تمام دست و پام می سوخت با اینکه دستکش و جوراب پوشیده بودم . 


خدایا خیلی نگرانم ... یه راهی جلوم باز کن و خودت کمکم کن . منم تلاشمو می کنم و امیدوارم که به زودی فرجی می شه ... خدایا یه جاهایی حس می کنم چرا من باید انقدر سختی بکشم . چرا نباید بتونم مثل خیلی ها بی دغدغه زندگی کنم ؟ چرا باید برای زندگیم انقدر بجنگم و ضجر بکشم تا به جایی برسم ؟‌ واقعا انصافه این ؟ 


دعوتت می کنن کنفرانس ... تو یه جمع ده نفری تو تنها کسی هستی که بدلیل ایرانی بودن باید ویزا بگیری و چند روزم بیشتر فرصت نداری ... این بلا سر اکثر دوستام اومده ، حالا بعضی سفارتها انسانن و کارو سریع را می اندازن و طرفم به کنفرانسش می رسه ، بعضی جاها هم قوانین خاصی دارن و به ماها به دلیل معلوم  ویزا نمی دن و ...


درد داره تمام این ها... آخه چرا ؟ چرا ما باید برای داشتن یه زندگی معمولی و بی دغدغه انقدر به این در و اون در بزنیم ؟ چراااا ؟