مامان........

چند روز بود گرفته بودم و حال و حوصله نداشتم ! من اولین بارم بود که مامانم دور می شدم و واسه همین هر روز باهاش حرف می زدم ... اما نمی دونم چرا ۲ روز پشت هم اصلا حال و حوصله حرف زدن رو نداشتم .... بدون هیچ دلیلی ... در حالیکه در طول روز سر حال بودم و ... نمی دونم شاید بخاطر درسها و پروژه ها و اینا استرس داشتم ... خلاصه که مامان خوبمو از خودم رنجوندم ...و فکر کنم کلی هم نگرانم شده ... ولی از همینجا بهش می گم که مامان جون هیچ خبری نشده و من خوب خوبم و هیچ مشکلی ندارم ... فقط اون روزها سر حال نبودم ... دلم برات خیلی تنگ شده و خیلی دوستت دارم ....


به امید دیدار تا چند ماه دیگه ...

نظرات 3 + ارسال نظر
محمد چهارشنبه 7 مهر 1389 ساعت 02:14 ب.ظ http://www.shanc.blogsky.com

ماماااااااااان!

یکی بود سال پیش قبول شده بود دانشگاه ما با بچ ها بیرون بودیم!
داشت گریه میکرد از خونوادش خدافزی میکرد!
ما که داشتیم میخندیدیم بهش که چرا گریه میکنه!
مثل بچه که بدنیا میاد خودش گریه میکنه دیگران خوشالن!
مامانا کلا خوبن
گود لاک

پرهام کوهکن زاده پنج‌شنبه 8 مهر 1389 ساعت 04:27 ب.ظ http://www.meandmyself.com

از نوشته هات فهمیدم که خارج از ایران باید باشی،حدس می زنم واسه تحصیل،منم چند وقت دیگه دارم می رم،به احتمال زیاد واسه همیشه،دلم می خواد وقتی پام رسید سوئد یکی دو ماهی برم گم و گور شم و هیچ کس ندونه کجام،خسته شدم خسته

بهمن پنج‌شنبه 8 مهر 1389 ساعت 08:36 ب.ظ http://emshab.blogsky.com

یک سر بزنید لطفا ممنونم میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد