کدورت ها

دیروز و پریروز اینجا تعطیلات آخر هفته بود ... اینه که با چند تا از بچه ها برنامه گذاشتیم که بریم با یه کشتی تفریحی به یه جزیره ای نزدیک اینجا ....


کلی هم خوش گذشت ... اینجا منظره های فوق العاده ای داره . دریای خوشرنگ آبی با آسمون پر از ابرهای بلوری و یه عالمه دار و درخت و چمن که بچه ها می گن تا چند هفته دیگه نا پدید می شه ! و زمستون سخت اینجا شروع میشه


خلاصه کلی عکس گرفتیم و کلی قدم زدیم و سر آخر هم بچه ها ماهی کباب کردن و .....


اینکه می گن ایرانیای خارج از کشور با هم بدن و ... اینجا داره کم کم خودشو به ما نشون می ده ! بعضی بچه ها دارن جمعشونو از بقیه جدا می کنن و بقیه رو قال می زارن به اصطلاح و تنها تنها دور هم جمع می شن که باعث کلی کدورت و اینا میشه ...


امروز نازی از نوشی گله می کرد که چقدر بچه است و چه کارهایی کرده ! مثلا شب اولی که ما اینجا رسیدیم ساعت ۸ شب بود و بارون شدیدی می اومد . قرار شده بود یکی از بچه ها که زودتر اومده و اینجا مستقر شده بره برامون کلید اتاقامونو بگیره اما مثل اینکه کلید اتاق همه رو بهش نداده بودن و یه عده شب بی جا مونده بودن . این شد که هر کی رفت یه جا ! و ما هم مجبور شدیم کف اتاق فرناز روزنامه پهن کنیم و بخوابیم . خوب یه کم سخت بود اما گذشت و فرداش رفتیم کلید ها رو گرفتیم . حالا نوشی هر جا میشینه می گه که وای بچه ها هر وقت یاد تخت خواب سلطنتی شب اولمون می افتم اشکم در میاد !‌و این نازی رو خیلی ناراحت کرده . کلا نازی زبون تند و تیزی داره و خود منم چند بار ناراحت کرده !


گله می کنه که چرا شما روزای اول که به یکی از دخترها مرمر رفته بودیم مرکز شهر بازی در اوردین و نزاشتین بریم رستوران .... من خودم نرفتم چون نمی دونستم اصلا کدومشون خوبه کدوم بده ! گفتم اول از یکی که وارده بپرسیم و بعد بریم پول بدیم ! خلاصه نازی دلگیر شده و می گه کارای شما بچگانه است و از این حرفا ... منم بهش گفتم نازی جون شاید یکی پول نداره واسه این کارا! میگه اگه پول نداره خودشو از بقیه جدا کنه !


کلا از خلاقش خوشم نمیاد . تنده و خود خواه یکمی . خدا آخر عاقبت منو با این همخونه بخیر کنه !

غم دوری

امروز ۹ امین روزی است که به اینجا ( سوئد ) اومدم . به قول یکی ار دوستان تا امروز مثل یک توریست شهر رو دیدم و گشتم و تفریح کردم اما تقریبا دیگه همه چیز داره عادی می شه و این سفر از شکل یه مسافرت تفریحی بیرون میاد . درس ها هم دارن سنگین و سنگین تر می شن و من وحشت زده از اینهمه تغییر واقعن می ترسم .  گاهی دلم می خواد این کابوس تموم بشه و من برگردم به خانه ی آشنای خودم کنار مامان و بابا و آیدین . اونوقته که به خودم یادآوری می کنم که این سختی مال ۲ ساله . در عوض بعدش می تونم طعم آسایش و راحتی رو بچشم . به خودم می گم همه چی تو ایران همونجوری هست و هر وقت بخوام می تونم برگردم به محیط آشنای خودم ...


بیشتر از همه دلم برای خانوادم تنگ شده و دوست دارم اونها کنارم بودن ... گر چه هر روز با هم صحبت می کنیم اما ....


به هر حال امیدوارم این حس هم بگذره و من به محیط جدید عادت کنم و با دوری خانوادم کنار بیام و عوض وقت گذرونی به درسام برسم ....


۴ ماه تا کریسمس مونده

۴ ماه تا روز دیدار عزیزانم ....


برای رسیدن اون روز بی قرارم ..........

اولین یادداشت از سوئد

بعد مدتها اولین یادداشتمو از سوئد می نویسم ...

تازه یک هفته از اومدنم به اینجا گذشته ، کلاسا شروع شده و کم کم داریم درگیر درسها می شیم .

خوشبختانه همه چیز خوب پیش میره و از وضعیتم راضیم . اینجا دوستای ایرانی زیادی دارم و تنها نیستم . بخصوص یه همخونه ی ماهی دارم که فوق العاده خونگرم و مهربونه و پر از شور و هیجان ... بدون اون مطمئنا سخت می گذشت....

اینجا یه شهر کوچیکه ولی فوق العاده سرسبز و زیباست ....


سعی می کنم گذشته ها رو فراموش کنم . دوران راحتی و بی دغدغگی رو ، قراره یه زندگی جدید بسازم ...

اینجا برای اولین بار کاملا مستقلم بدون کمک کسی ... همه تصمیمات رو باید خودم بگیرم و باید روی پای خودم وایستم ... و مصمم شدم که همه چیزو عوض کنم ...


 دلم برای همه عزیزانم تنگ شده و بی صبرانه منتظرم که زودتر ببینمشون