تنهایی و من

تنهام توی اتاقم ...

شب جمعه ست ...


باید به تنهایی عادت کنم ، تنهایی بهتر از بودن با خیلیاست که ارزش هیچی رو ندارن . برای خودم یه فیلم ایرانی دانلود کردم که ببینم . دوستام اکثرا نیستن و هر کدوم یه جایی تز گرفتن ... آلمان ... آمریکا ... کانادا ... یه عده از بچه ها دور هم جمع شدن و منو دعوت نکردن اما همخونه ی ایرانیمو چرا ! سعی می کنم بهش اصلا فکر نکنم ! این روزها خیلی بیشتر احساس تنهایی می کنم و گاهی فکر می کنم چقدر قدرت تحمل خواهم داشت . گاهی دلم برای زندگی قدیمیم تنگ می شه ! برای آغوش بی منت مامانم و حمایت های بابام ! حتی الانم می گه بابا بیای ایران واست یه کار خوب پیدا می کنما ! دلم خانوادمو می خواد . دوست ها همه رفتنی اند ، قدر دوستی رو نمی دونند اما خانواده آدم تنها چیزیه واسه آدم می مونه . لعنت به این .... خراب شده که اوارمون کرده ! من تازه جزو مرفهمین مثلا بی درد بودم ! هیچ سختی تو عمرم نکشیده بودم اما فکر اینکه برگردم توی اون محیط حالمو بهم می زنه ....


حالم از همه چی بهم می خوره ! آدما تو خالی هستن ! دوستی هاشونم دروغکیه ! همه چیزو فقط بخاطر منفعت خودشون می خوان ... 


یک روز قوی خواهم بود ! می دانم که آن روز خواهد آمد ! آنوقت به خیلی ها می تونم بگم برید به جهنم ! 


حس امروز من

من کم کم داره می زنه به سرم ! جدیدا مدام توی اینترنت یا تلویزیون و ... چیزهایی می بینم که بنظرم فوق العاده زیبا میان ! مثلا امروز به این نتیجه رسیدم که قیافه سارا جسیکا پارکر همچین هم زشت نیست ! می تونه از دید خیلی ها زیبا هم باشه ! گر چه خودمم تعجب می کنم از این احساسات جدیدم ! یه مورد دیگش موقعیه بود که داشتم مقاله می خوندم واسه تزم ! یهو به این نتیجه رسیدم که این مقاله چه فونت زیبایی داره و غرق اون فونته شدم ! توضیحش خیلی سخته ! اما من همیشه به خط و اینا خیلی علاقه داشتم .قدیما گاهی که خودم دفترهای خودمو بعد مدتی دوباره می دیدم انقدر از دیدن خط خودم (جاهایی که خوش خط بود ) حال می کردم ! انگار روحم ارضا می شد . حالا همین حسم داره گسترش پیدا می کنه ! انگار زیبایی ها رو بیشتر از قبل می بینم ! واقعا عجیبه ! 


دارم دنبال موضوع تز می گردم ! چکار سختیم هست ! 


امروز با مامان که داشتم می حرفیدم همچین حس کردم داره خودشو اماده می کنه اگه من برگردم ایران و نتونم اینجا کار پیدا کنم . همچین ناراحت شدم ! آخه اینهمه آدم اینجا درس می خونن بعدم کار پیدا می کنن ! تو چرا از الان منفی می بافی ! البته مامان استدلالش اینه که من فقط زمینه رو آماده می کنم ! اما من همینشم دوست ندارم ! 


چرا مامان من همیشه تو زمین حریفه ؟ هر وقت واسش یه جریانی رو از دوستام می گم بجای گرفتن طرف من طرف دیگرانو می گیره ! که کار تو اشتباه بوده ! گاهی حس می کنم هیچ وقت نشده که ازم تعریف کنه و بگه کار تو درست بوده ! 


حس می کنم به ترحم کسی نیاز ندارم ! خودم از عهده کارام بر میام و نیازیم به دلسوزی و اینا ندارم !! می بینی که دیگه سراغتو اونطوری مثل قبل نمی گیرم ! شاید دارم سرد می شم نمی دونم . اما هیچ وقت حس نکردم تو حامی من باشی ! آره منم دلم یه حامی می خواد ! یه آدم درست حسابی که بتونم بهش اعتماد کنم و وقتی خسته هستم بارهای خستگیمو اون به دوش بگیره ! چه اشکالی داره ؟ اما مطمئن باش اون یه نفر تو نیستی ! ماشالله اعتماد به نفستونم بالاست ! زشت ! کچل ! تنبل ! چاق و هزار و یک مورد دیگه هم که داشته باشین بازم از خودتون مطمئنین . یه جورایی دلم می خواد داغ این دوست داشتنو به دل جفتمون بزارم ! نمی خوام بشینم ببینم بهم ترحم بشه ! (اصلا تحملشو ندارم ، می میرم ولی ترحم هیچ احدی رو نمی پذیرم ). 


 خدایا این روزا سخت می گذره . انگیزه ای ندارم . نمی دونم از کجا باید شروع کنم . چطوری می تونم مطمئن بشم که تا ۱ سال آینده اینجا کار گیرم میاد ؟ انقدر استرس درس و تز و اینا دارم که شبا خوابم نمی بره ! گاهی فکر می کنم می ارزه اینهمه حرص خوردن ؟ اینکه موهات سفید بشه و از فشار عصبی پیر بشی ؟ 




نازنینم

تو چرا انقدر نازنینی ؟ می خواهم دوستت نداشته باشم می خواهم ذره ذره فراموشت کنم . چرا نمی شود ؟ 


پ ن : می خوام بچسبم به سوئدی یاد گرفتن و از امروز چند تا از چیزایی که یاد گرفتم رو اینجا بنویسم .



دردودل

چقدر احساس تنهایی می کنم این روزا ... و وقتی می بینم هنوز راهمو پیدا نکردم خستگی و تنهایی رو بیشتر حس می کنم . 


 امتحانمو دادم اما نمی دونم خوب بشه یا نه ! یه استادم هم گفته واسه ۲۶ ژانویه برم برای امتحان شفاهی ... خیال دارم حسابی اونو بخونم .


 تو حتی دوست خوبی هم نیستی دردناکه اما واقعیته ! چرا می خوای اصلا دوستم باشی ؟  می خوام بهت بگم دلیل داره که می گم نمی تونم دوستت بمونم همینطوری الکی و رو هوا حرف نمی زنم ! یه دوست ویژگی هایی داره که تو نداری ... یک دوست یه همدمه ! یک دوست واسش مهمه که تو در چه حالی ... 

اکثر بچه ها دارن میرن ... واسه تز یا phd و این منو غمگین می کنه ! چقدر عمر این دوستی ها کوتاه بود ... من اما هنوز راهمو پیدا نکردم ... نگرانم ... واسه آیندم ... خدا کمکم کنه که بهترین راه رو انتخاب کنم ... خدا خودش کمکم کنه ... هیچ دوست ندارم مجبور بشم برگردم ایران ... جایی که ازش فرار کردم ... خدایا خودت واسم یه راهی باز کن ... دوست دارم یکسال یا دوسال دیگه همین روز یه موقعیت عالی داشته باشم . یه کار خوب ، یه زندگی راحت و بی دغدغه ... دوست دارم خیال مامانم از بابتم راحت باشه ! می دونم همش غصه منو داره   


خدایا ازت می خوام که دوستان دشمن نما رو ازم دور کنی . کسایی که بودنشون تو زندگیم به هیچ دردی نمی خوره و فقط به ضررمه ... سخته اما می دونم وقتی این اتفاق بیفته قدرت تحملشو خودت بهم می دی . 


خدایا تو این یکسال و نیم کلی قوی تر شدم ... ازت ممنونم که بهم این فرصتو دادی که تجربه های جدید بدست بیارم .


اخی دردو دلامو کردم یکم سبک شدم !‌ 

حالا بگیرم بخوابم که خستگی امتحان هنوز هم روم مونده 


ساعت 1 نصفه شب و من تازه از ذاذاشی گلم که تولدشه فردا خدافظی کردم . داشتم فکر می کردم تو برای من جای داداشی رو گرفته بوذی یه جورایی ... من دلتنگ اون بودم و تو تداعی کننده اون و من که 23 سال شب و روزم با اون گذشته بود به تو پناه اورده بوذم ! 


عشق یا عادت

فرق بین عشق و عادت چیه ؟ از کجا بفهمیم کسی رو واقعا  دوست داریم یا بهش عادت کردیم ؟!

 بنظر من کسی که بهش عادت کردی رو لزومی نداره دوست داشته باشی . اما وقتی عاشق یکی هستی براش حاضری خیلی کارا بکنی ، از خودت بگذری و به اون فکر بکنی . وقتی عاشق یکی باشی حتی وقتی از زندگیت بره بیرون خودت نمی تونی با کس دیگه باشی . چون می دونی اون یه چیز دیگه هست و هیچ کس نمی تونه جاشو بگیره برات !


پ ن : 

ممکنه اون بهت بگه: «بذار به دردِ خودم بمیرم» 

اما تو نذار بمیره ؛

شعور داشته باش‬