خیال پردازی های من

از یه سنی خیلی خیال پرداز بودم ! یادمه تو مدرسه همیشه مشکل عدم تمرکز داشتم ! همیشه تو عالم هپروت بودم و وقتی یه مشکلی داشتم ، با کمک خیال پردازیهای ذهنم سعی می کردم خودمو آروم کنم ! هنوز هم همونطوریم اما الان شاید کمی کمتر ! در واقع بجای قبول نقص ها و اشتباهات و سعی در حل مشکلات من به این غار خیال پردازی هام پناه می برم و سعی می کنم به خودم بقبولونم مشکلی ندارم !

همیشه هم به خودم می قبولندم که بابا من آدم معمولی نیستم که ! من نویسنده ام و نویسنده ها هم خیال پردازن ! جالبم هست که جز چند تا کتاب که تو نوجوونی نوشتم دیگه هیچ وقت دستی به قلم نبردم و الان حس می کنم از همه دوستام که حتی هیچ علاقه و ادعایی هم نداشتن تو نوشتن ضعیف ترم . 

بگذریم از امروز می خوام یه روش جدیدی رو تست کنم . می خوام جلوی این افکار رو بگیرم ! فکر می کنم خیلی وقتمو و انرژی مو هدر می ده و اگه بتونم اینکار رو بکنم خیلی عالی میشه ! 

در ضمن یه بدی که داره اینه که این افکار مستقیم میره تو ضمیر ناخودآگاه آدم و این ضمیر متاسفانه هیچ فرقی بین این خیال پردازی ها و واقعیت قائل نیست ! یعنی مثلا وقتی خیال پردازی می کنیم که توی یه کاری شکست می خوریم ضمیر ناخودآگاهمان باورش می شود ! 

وای و من گاهی از غم لذت می برم ! گاهی مثلا تصور می کنم اگه زبونم لال یکی از نزدیگانم بیفته بمیره چی میشه ! یا همین دیروز داشتم فکر می کردم اگه بچه دار بشم و بچم بمیره چی میشه ! وای  ! آدم باید جلوی این افکار مزخرف رو بگیره ! مثل سیل میان و آدمو با خودشون می برن و به جرات می تونم بگم علت خیلی از مشکلاتم تو درس و ... این مسئله بوده ! 




ادامه مطلب ...

یک کتاب خوب

دیروز یه داستان کوتاه خوندم بنام دسته گلی برای الجرنون . داستان  قشنگی بود خوشمان آمد . کتاب بصورت خاطرات روزانه ی یه مرد (چارلی) ۳۲ ساله کند ذهنه که همه سر کارش می زارن ولی خودش فکر می کنه چه دوستان خوبی داره . یه مدرسه مخصوصی هم میره و پشتکار خیلی خوبی هم داره و دلش می خواد باهوش باشه . خلاصه معلمش چارلی رو به ۲ تا دکتر معرفی می کنه تو یه مرکز تحقیقاتی و اونا یه سری عمل روش انجام می دن که چارلی باهوش بشه ! یه موشی هم بوده بنام الجرنون که همین کارها رو اول روی اون انجام داده بودن . 

خلاصه چارلی کم هوش تبدیل به یه آدم نابغه می شه ! شروع می کنه به خوندن مقاله های مختلف و ... و توی علم حتی از دکترهای اون موسسه تحقیقاتی بالا می زنه . اما .... ادامشو نمی گم که خودتون برین داستانشو بخونین ! ترجمه شدش فکر می کنم توی بازار باشه ولی بنظر من هیج جیزی نسخه اصلی انگلیسی نمی شه !  نسخه انگلیسی رو که کاملتر هم هست می تونین از اینجا آنلاین بخونین. خیلی هم سنگین و مشکل نیست ، یکمم انگلیسی بدونین کاملا می فهمین ماجرا چیه ! نسخه فارسی رو که البته خلاصه شده تر هست از اینجا دانلود کنید !‌


چند وقت پیش رفته بودم مسافرت و دو تا گلدون گلم رو سپردم به یکی از دوستان همسایه ! وقتی اومدم دیدم وضعیت جفت گلها وخیمه ! نمی دونم چه بلایی سرشون آورده اما امروز فهمیدم یکیشون کاملا پوسیده و از پیازش جدا شده ! کلی غصه خوردم . گلم مرد ! 


این اونیه که زنده مونده ! البته کلی برگاشم خشک شدن و دیگه مثل اولش اینهمه برگ نداره 


                                                               

از این در و اون در

اینجا مردم خیلی سردن ! البته خیلی جاها  اینکه هر کسی سرش تو کار خودش باشه چیز بدی نیست ! اما بعضی جاها دیگه زیادی سردن ! از دوستی شنیدم که چند وقت پیش با قطار می رفته یه شهر دیگه برای کنفرانس و وسط راه قطار یهو می ایسته که اینجا خیلی عجیبه ! خوب این دوست ما هم مثل من زبون اینارو نمی فهمیده ! بنابرین بغل دستیش براش توضیح میده که قطار یه نفر رو زیر کرده ! خلاصه مب گفت یه چند دقیقه ای چند نفر تو اون قسمت قطار مشغول صحبت شدن درباره موضوع و بعد هم همه رفتن سراغ کارشون ! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ! دوست ما تو فکر آدمی بوده که تا چند لحظه پیشش تو این دنیا بوده و داشته فکر می کرده چرا این اتفاق افتاده اما این اجنبی ها ! انگار نه انگار ! قطار هم با تاخیر ۱-۲ ساعته راه می افته و اتفاقا بخاطر این قضیه اون خط بسته می شه و کل ترافیک جنوب سوئد بهم می ریزه ! جالبه که منم اون روز داشتم از سفر برمی گشتم به شهرمون ! یه ایستگاهی که رسیدیم گفتن بقیه راه رو باید با اتوبوس برین ! علتشم گفتن برف و بورانه ! من هم مونده بودم که بابا کدوم برف ؟‌امسال که دریغ از یک مثقال برف ! (البته من که بدم نمیاد از این هوا )


نه به اینا که اینطورین نه به ما ایرانیا که همیشه باید سر از کار هم در بیاریم ! البته من منکر اینکه خیلی جاها این اخلاق ما بسیار هم خوب هست نمی شم اما در کل ترجیح میدم همه سرشون تو کار خودشون باشه ! جدا ایران که میام گاهی اعتماد بنفسم دوباره میاد در حد زیر صفر ! ماشالله از بس تو خیابون آدمو دید می زنن ! بابا آخه مگه من شاخ دارم یا دم ؟ اما ظاهرا این فضولی کردنا و دید زدنا و امثالهم شده جزیی از تفریح مردم ! واسه همینه که طرف وقتی می خواد بره تو خیابون حتی واسه خریدن ۴ کیلو سبزی هم باید ۶ کیلو آرایش کنه ، سایه بزنه و ... انگار ملت خودشون اعتماد بنفس ندارن با این چیزا می خوان اعتماد بنفسشونو ببرن بالا ! واقعا قیافه هایی که توی تهران بعضی جاها دیدم محاله تو هالیوود هم ببینم ! طرف رسما انگار می خواد بره عروسی ! پسرهای ایرانی هم که ماشالله ! چشمشون به ظاهره ! فوری می گن طرف چه دافیه ! واقعا حقمونه هر بلایی سرمون بیاد ! 


خدایا همیشه با من باش و هیچ وقت تنهام نذار !


تنهایی و من

تنهام توی اتاقم ...

شب جمعه ست ...


باید به تنهایی عادت کنم ، تنهایی بهتر از بودن با خیلیاست که ارزش هیچی رو ندارن . برای خودم یه فیلم ایرانی دانلود کردم که ببینم . دوستام اکثرا نیستن و هر کدوم یه جایی تز گرفتن ... آلمان ... آمریکا ... کانادا ... یه عده از بچه ها دور هم جمع شدن و منو دعوت نکردن اما همخونه ی ایرانیمو چرا ! سعی می کنم بهش اصلا فکر نکنم ! این روزها خیلی بیشتر احساس تنهایی می کنم و گاهی فکر می کنم چقدر قدرت تحمل خواهم داشت . گاهی دلم برای زندگی قدیمیم تنگ می شه ! برای آغوش بی منت مامانم و حمایت های بابام ! حتی الانم می گه بابا بیای ایران واست یه کار خوب پیدا می کنما ! دلم خانوادمو می خواد . دوست ها همه رفتنی اند ، قدر دوستی رو نمی دونند اما خانواده آدم تنها چیزیه واسه آدم می مونه . لعنت به این .... خراب شده که اوارمون کرده ! من تازه جزو مرفهمین مثلا بی درد بودم ! هیچ سختی تو عمرم نکشیده بودم اما فکر اینکه برگردم توی اون محیط حالمو بهم می زنه ....


حالم از همه چی بهم می خوره ! آدما تو خالی هستن ! دوستی هاشونم دروغکیه ! همه چیزو فقط بخاطر منفعت خودشون می خوان ... 


یک روز قوی خواهم بود ! می دانم که آن روز خواهد آمد ! آنوقت به خیلی ها می تونم بگم برید به جهنم ! 


حس امروز من

من کم کم داره می زنه به سرم ! جدیدا مدام توی اینترنت یا تلویزیون و ... چیزهایی می بینم که بنظرم فوق العاده زیبا میان ! مثلا امروز به این نتیجه رسیدم که قیافه سارا جسیکا پارکر همچین هم زشت نیست ! می تونه از دید خیلی ها زیبا هم باشه ! گر چه خودمم تعجب می کنم از این احساسات جدیدم ! یه مورد دیگش موقعیه بود که داشتم مقاله می خوندم واسه تزم ! یهو به این نتیجه رسیدم که این مقاله چه فونت زیبایی داره و غرق اون فونته شدم ! توضیحش خیلی سخته ! اما من همیشه به خط و اینا خیلی علاقه داشتم .قدیما گاهی که خودم دفترهای خودمو بعد مدتی دوباره می دیدم انقدر از دیدن خط خودم (جاهایی که خوش خط بود ) حال می کردم ! انگار روحم ارضا می شد . حالا همین حسم داره گسترش پیدا می کنه ! انگار زیبایی ها رو بیشتر از قبل می بینم ! واقعا عجیبه ! 


دارم دنبال موضوع تز می گردم ! چکار سختیم هست ! 


امروز با مامان که داشتم می حرفیدم همچین حس کردم داره خودشو اماده می کنه اگه من برگردم ایران و نتونم اینجا کار پیدا کنم . همچین ناراحت شدم ! آخه اینهمه آدم اینجا درس می خونن بعدم کار پیدا می کنن ! تو چرا از الان منفی می بافی ! البته مامان استدلالش اینه که من فقط زمینه رو آماده می کنم ! اما من همینشم دوست ندارم ! 


چرا مامان من همیشه تو زمین حریفه ؟ هر وقت واسش یه جریانی رو از دوستام می گم بجای گرفتن طرف من طرف دیگرانو می گیره ! که کار تو اشتباه بوده ! گاهی حس می کنم هیچ وقت نشده که ازم تعریف کنه و بگه کار تو درست بوده ! 


حس می کنم به ترحم کسی نیاز ندارم ! خودم از عهده کارام بر میام و نیازیم به دلسوزی و اینا ندارم !! می بینی که دیگه سراغتو اونطوری مثل قبل نمی گیرم ! شاید دارم سرد می شم نمی دونم . اما هیچ وقت حس نکردم تو حامی من باشی ! آره منم دلم یه حامی می خواد ! یه آدم درست حسابی که بتونم بهش اعتماد کنم و وقتی خسته هستم بارهای خستگیمو اون به دوش بگیره ! چه اشکالی داره ؟ اما مطمئن باش اون یه نفر تو نیستی ! ماشالله اعتماد به نفستونم بالاست ! زشت ! کچل ! تنبل ! چاق و هزار و یک مورد دیگه هم که داشته باشین بازم از خودتون مطمئنین . یه جورایی دلم می خواد داغ این دوست داشتنو به دل جفتمون بزارم ! نمی خوام بشینم ببینم بهم ترحم بشه ! (اصلا تحملشو ندارم ، می میرم ولی ترحم هیچ احدی رو نمی پذیرم ). 


 خدایا این روزا سخت می گذره . انگیزه ای ندارم . نمی دونم از کجا باید شروع کنم . چطوری می تونم مطمئن بشم که تا ۱ سال آینده اینجا کار گیرم میاد ؟ انقدر استرس درس و تز و اینا دارم که شبا خوابم نمی بره ! گاهی فکر می کنم می ارزه اینهمه حرص خوردن ؟ اینکه موهات سفید بشه و از فشار عصبی پیر بشی ؟