چند خطی درباره مسخ اثر فرانتس کافکا

مسخ اولین اثریست که از کافکا می خونم. در واقع همیشه به نوعی سعی می کنم از اثار نویسنده هایی مثل کافکا و صادق هدایت پرهیز کنم چون بنظرم  می رسید دید اینها به جامعه خیلی منفی نگرانه و سیاه و بدون امید هست. اما اینبار به پیشنهاد برادرم که می دونم هیچ چیزی رو بیخود به من توصیه نمی کنه مسخ رو که  در واقع یک داستان کوتاه و به گفته خیلی ها شاهکار کافکاست خوندم. 

 یکی از ویژگی های بزرگ مسخ نثر ساده اش است  به طوریکه هیچ وقت مجبور نمی شوید برای فهمیدن یک جمله آن را دوبار بخوانید. داستان برمبنای استعاره ای ساده نوشته شده ، شنیدید که می گن فلانی رو سوسک کردیم ؟ کتاب با این جمله اغاز می شود. «یک روز صبح، همین که گرگور سامسا از خواب آشفته ای پرید، در رختخواب خود به حشره تمام عیار عجیبی مبدل شده بود.»

 من به عنوان یک خواننده مدام از خودم می پرسیدم چرا ؟ اصلا چطور او تبدیل به یک حشره شده ؟ و چه حسی دارد؟ گرگور با وجود حشره شدن اتفاقات اطرافش را درک می کند و تمام حرفهای اطرافیان را می شنود. او محبت زیادی به خواهرش  گرت دارد و می گوید که قصد داشته او را که در موسیقی استعداد دارد به هنرستان موسیقی بفرستد. در واقع بجز اسم گرگور سامسا تنها شخصیتی که با اسمش از او یاد می شود گرت است که احتمالا بیانگر اهمیت رابطه اوست. گرت هفده ساله تنها کسی است که در طول داستان بیشترین تغییر را می کند. او که اول به واسطه رابطه خوبش با گرگور قبل از تبدیل به سوسک شدن تنها کسی است که  بعدها هوای گرگور را دارد و برایش غذا می برد و ... در طول داستان میبینیم که گرت تغییر می کند و در پایان حتی او هم به سرنوشت برادرش بی اعتناست و بیان می کند که باید او را از سر خودمان باز کنیم.

گرگور مسخ می شود ... مسخ از دست خانواده ای که همیشه حامی اونها بوده ، او با کار کردن معاش خانواده اش را تامین می کرده. بعد از بلایی که سر یگانه پشتوانه خانواده می آید مجبور می شوند که خودشون به فکر امرار معاش بیفتند، و کمی بعد وقتی که دیگه به گرگور احتیاج ندارند او رو موجودی سربار می دونند و از دستش خسته می شوند و نهایتا با مرگش به هر شکلی موافقت می کنن!

توی چند مقاله خارجی خوندم که کافکا در واقع داره خودش رو به تصویر می کشه. خانواده کافکا درست مشابه گرگور سامسا بودند. حتی اسم سامسا و کافکا شبیه اند. کافکا هم درست مثل گرگور ساسما فروشنده دوره گرد بوده و تنها نان آور خانواده. در واقع از طرف خانواده به او فشار بسیار زیادی می اومده. و کافکا این رو توی کتاب  به این شکل نشون میده : که پدر گرگور به طرفش سیب پرتاب می کنه و سیب توی بدنش فرو می ره اما کسی به فکر بیرون اوردن اون سیب نمی افته و آخر هم همین باعث مرگش می شه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد