دیروز خبر دار شدم که مادر بزرگم فوت کرد . شوک بزرگی نبود چون همه تقریبا آمادگی داشتن. ناراحت شدم برای بابام که غصه می خوره ، هر چند مادر بزرگم حدود ۸۰ سال عمر کرده بود و دیگه این اواخر چیز زیادی هم از اطرافش نمی فهمید و بابام چند بار بهم گفته بود که دیگه عمرشو کرده و ما هم راضی تریم که ضجر بیشتری نکشه . این اواخر پرستارش هم گذاشت و رفت و گفت من از پس این برنمیام و هر روز یکی از عمو ها و عمه هام می رفتن شب پیشش می موندن چون نمی شد تنها باشه.
من وابستگی زیادی بهش نداشتم ، شاید سالی یه بار می دیدمش و الانم ۳ سالی میشه که ندیدمش (از وقتی اومدم سوئد!) . راستش یکمی عذاب وجدان گرفتم که چرا ۳ ساله ندیدمش . بابا یه ۴-۵ ماه پیش که حالش بهتر بود چند بار بهم گفت که زنگ بزن حالشو بپرس اما من فراموشم شد ! در حالیکه حداقل هفته ای یکبار به مامان مامانم زنگ می زنم و جونم براش در می ره .
امروز مامان مامانم داشت می گفت ما هم پیریم و هر لحظه ممکنه کله پا بشیم گفتم نخیر، این حرفا چیه می زنی ؟شما دوتا ماشالا سالمی و سلامتین . اون طفلک مریض بود همیشه دو تا کیسه بزرگ قرص دنبالش بود و عاشق دکتر رفتن و قرص گرفتن بود! بابای مامانم ۸۷ سالشه ماشالا ! انقدرم سر حاله که نگو (بزنم به تخته !) . پامیشه تنهایی میره شهرستان که باغ داره و یه ۶ ماهی از سالو اونجا بیل میزنه و درخت می کاره و هر دفعه که میاد یه ۱۰۰ کیلو بار با خود میاره! انار ، انگور ، پسته ، زردآلو ، انجیر ، آلو و خلاصه میوه هایی که فصلشونه !
اونا رو خیلی دوست دارم . خدای نکرده طوریشون بشه من دق می کنم اینجا ! الان انقدر دلم هواشونو کرده .... خدایا میشه برم ایران فقط یه ماه بست بشینم تو خونه مامان بزرگم اینا براش حرف بزنم ، اونم برام از قدیما بگه ، از موقع هایی که تهران آب انبار داشته ... از شیطونی های بچگیاش ... برام غذاهای خوشمزه درست کنه و من یکبار دیگه طعم فسنجون معرکشو بچشم . وقتی از خواب ظهر بیدار شدیم بشینیم و باهم عصرونه و چایی بخوریم و گل بگیم گل بشنویم ...
وای خدا یعنی میشه ؟
خدا بیامرزتشون
merc shkan jan
خواستن توانستن است
نمی دونی دلتنگی چه بده
آره میشه فقط اراده کن
روحش شاد...
مرسی عزیزم
سلام
تو هروقت بروز میکنی یاد لینکات میفتی
منم ازت یاد گرفتم
کار خوبی می کنی
منم اینطوری خبردار میشم که آپی