یه مسافرت کوتاه پیش اومد و اتفاقا یک شب پیش همخونه سابقم بودم ! چقدر اوائل که اومده بودیم سوئد با هم مشکل پیدا کرده بودیم و سایه همو با تیر می زدیم . توی همین وبلاگ کلی درباره اخلاقش و مشکلاتمون و ... نوشته بودم . کلی یاد گذشته ها کردیم ، یاد اشتباهاتمون و بی تجربگی هامون . کلی گفتیم و خندیدیم و من احساس کردم که چقدر این آدم رو حالا بیشتر دوست دارم . آدمی که اقرار می کنه به اشتباهاتش ... من هم اشتباه کردم ، من هم بی تجربه بودم . چقدر بهم اون شب محبت کرد . حتی خودش روی زمین خوابید و منو فرستاد روی تختش بخوابم ، واقعا شرمنده شدم از محبت هاش !
خیلی خستم ، ظرف دو روز ۱۴ ساعت در سفر بودم اونم با هوای خیلی سرد اینجا ... واقعا بعضی جاها از سرما تمام دست و پام می سوخت با اینکه دستکش و جوراب پوشیده بودم .
خدایا خیلی نگرانم ... یه راهی جلوم باز کن و خودت کمکم کن . منم تلاشمو می کنم و امیدوارم که به زودی فرجی می شه ... خدایا یه جاهایی حس می کنم چرا من باید انقدر سختی بکشم . چرا نباید بتونم مثل خیلی ها بی دغدغه زندگی کنم ؟ چرا باید برای زندگیم انقدر بجنگم و ضجر بکشم تا به جایی برسم ؟ واقعا انصافه این ؟
دعوتت می کنن کنفرانس ... تو یه جمع ده نفری تو تنها کسی هستی که بدلیل ایرانی بودن باید ویزا بگیری و چند روزم بیشتر فرصت نداری ... این بلا سر اکثر دوستام اومده ، حالا بعضی سفارتها انسانن و کارو سریع را می اندازن و طرفم به کنفرانسش می رسه ، بعضی جاها هم قوانین خاصی دارن و به ماها به دلیل معلوم ویزا نمی دن و ...
درد داره تمام این ها... آخه چرا ؟ چرا ما باید برای داشتن یه زندگی معمولی و بی دغدغه انقدر به این در و اون در بزنیم ؟ چراااا ؟
چرا واقعا! :/
نمی دونم واقعا اما انصاف نیست ...
فکر نمی کردم با هم خونه سابقت در ارتباط باشی ، ادمها چه زود تغییر می کنن ، پس حتما سرش به سنگ خورده
قوی باش و تسلیم سختی ها نشو ، امید داشته باش و بدون سختی ها هم یه روزی تموم می شه
اون موقع جفتمون بی تجربه بودیم و تجربه هم خونگی رو نداشتیم ... الان هر جفتمون عوض شدیم .
مرسی که بهم امیدواری میدی خودم هم امیدوارم
هی میگفتم چرا نیستی
...دلم برای نوشته ات تنگ شده بود..میسی اومدی
قربونت برم
کارت درست شد حالا؟
اومیدوارم درست شده باشی..
این پست رو کلی نوشته بودم کار من هم ایشالا درست میشه ، فعلا که دارم تلاشمو می کنم