یاد ایران افتادم . یاد دانشگاه رفتن ها ، چند ساعت توی ترافیک گیر کردن ها ، داغی هوا توی تابستون ، یاد انقلاب رفتن ها و ساعت ها گشتن توی کتاب فروشی ها (لذتش همین الانم زیر دندونمه!) ، حتی یاد راننده های تاکسی که جرات نمی کردی سر کرایه باهاشون چونه بزنی ! مامانم همیشه سفارش می کرد چونه نزنین ، مردم هزار درد بی درمون و بدبختی دارن ، یهو یکی چاقو رو در میاره ... یاد روزهای پنج شنبه و غذا درست کردن های بابا ! حتی دلم برای املتی که بابا درست می کرد هم تنگ شده ، یاد خونه مامان بزرگم و غذاهاش (خوشمزه ترین غذاهای دنیا!) ، یاد میدون تجریش و بازار قائم و خریدهای بی خودی که از اونجا می کردم ! ، حتی یاد پیتزاهای خوشمزه اونجا بخصوص پیتزا سندباد، یاد عید ها و عیدی هایی که از بابا می گرفتیم ، یاد مسافرت های خانوادگی ...
گاهی فکر می کنم یعنی می شه دوباره همه با هم خانوادگی و با ماشین بریم مسافرت ! هر کدوممون امدیم یه سر دنیا ...
در یه کلام دلم تنگ شده اما باز هم دست و دلم نمیاد که برم ایران ، تحمل دیدن جای خالی دادشم رو ندارم . حالا که اون نمی تونه بیاد منم نمیام ...
عزیزم ما که همش کنار همیم باز نمیشه همه با هم بریم مسافرت..گذشته مال گذشته اس از حال لذت ببر...هر چیزی ی لذتی داره...غصه هم نخور
به نظر من بیا. مام و بابا رو ببین...مطمئن باش پشیمون میشی دوباره هوای اونجا به سرت میزنه..کسی که اون امکانات رو دیده..سخته اینجا براش..
گاهی خودمم فکر می کنم که باید بیام ، وقتی چند وقت از ایران دوری خیلی چیزا واسه آدم کمرنگ میشه ... از همه مهمتر مامان بزرگ و بابا بزرگم هستن که معلوم نیست تا کی باشن ... می ترسم پشیمون شم بعدا که چرا تا امکان دیدنشونو داشتم نیومدم
اگه دلت اینقدر تنگ شده خب پاشو بیا. حتمن هم بهت خوش میگذره
نمی دونم چرا دست و دلم نمیاد که بیام و سر بزنم وقتی داداشم نمی تونه بیاد
سلام
دلت است دیگر، تنگ می شود، می گیرد، می شکند، می گرید و هزار جور درد و مرض دیگر دارد...من تو ایرانم اما در شهری غریب، همین شهری که شما خاطراتتان را ازش نوشتید...با دوستی که مثل شما راهی کشور دیگری شده که از قضا همانجایی است که شما هستید صحبت می کردم؛ او هم همین حرفها را می زد اما میگفت دوست ندارم برای ادامه ی زندگی ایران باشم...
امیدوارم روزی برسد که شما و اعضای خانواده تان دور هم جمع شوید
خوب با وضعیتی که اونجا هست خیلی ها دوست ندارن برای ادامه زندگی برگردن چون نمی تونی یه زندگی آروم و بدون دغدغه داشته باشی .
مرسی منم امیدوارم به زودی دور هم جمع بشیم حالا هر کجای دنیا که شده
هر جا که هستی خوش باشی و دلت آروم
مرسی دوست خوبم
سلام آیدا جان.
مرسی که اومدی
خوشحال شدم. حتما به هر حال اونجا که هستی دلت تنگ میشه ...
آره دیگه اینجا دل آدم تنگ خیلی چیزا میشه که یه روزی قدرشونو اصلا نمی دونستم
من بهت اطمینان میدم که اینجاهایی که میگی هیچ خبری نیس همون جا باش که جات خوبه
اطمینان بدی یا ندی دل من که اینارو نمی فهمه تا نره خودش نبینه ! انقدر کل شق که ...
من توی وطن هستم اما دلم واسه خیلی چیزا تنگ میشه که دیگه مثل گذشته نیست
خاطره خود کلانتر جان است
بر سرت بشکند هوااااار شود
مثل زندان ژانوارژان است...
نمیدونم خوبه بیای یا نه. ولی میدونم که بعضی وقتها آدم فکر میکنه یک فرصتهایی همیشه در اختیارش قرار داره در حالی که زمان خیلی چیزها رو خیلی خیلی زودتر از اونی که فکر کنی از دستت میگیره.
این همون چیزیه که منم ازش می ترسم
منم نظری تقریبن مثله تهران نوشت دارم اینکه هرجا خوشتر و آرامشت بیشتر . باش.
و معلومه که دل برای دور هم بودنه گرمه خانوادگی و خونه تنگ میشه ولی اون جایی باش که رهاتر بتونی رشد کنی و زنده گیت رو برقصونی.
مرسی عزیزم ، آره من اینجا رو برای زندگی دوست دارم و واقعا آرامش دارم ، صحبتم فقط برای یکی دو هفته دیدن بود و اینکه هی بهم اصرار می کنن بیا اما من ترجیح می دم موقعی برم که همه مون بتونیم بریم و در کنار هم باشیم
خاطرات خوب به همون اندازه که خوبن گاهی میتونن باعث یه دلتنگی بزرگ بشن .
جات خالی چند وقت پیش کل انقلاب رو زیر و رو کردم تا کتابی که دنبالشم رو پیدا کنم ولی پیدا نکردم .
ولی به نظر من الان فرهنگ ما داره به سمتی پیش میره که هیچ دلتنگی ای ایجاد نمی کنه . ایران امروز با ایران چند سال پیش خیلی فرق کرده